آنکه میگوید به یک گل چون بهاران میشود؟
گر ببیند روی ماهش مست و حیران میشود
گر به باغی رو کند از عطر جانبخش تنش
هر نسیمی عطر گل بوید پشیمان میشود
خال هندویش میان ابروان چون خاتمی
در بلندای دو چشمش دُرّ و مرجان میشود
گیسوان افشان کند چون کاکل ذرت به دوش
زان همه جمع اسیران دل پریشان میشود
از دم شعله بسوزاند همه تارم ز پود
تو چه میدانی چه گویم من که چونان میشود
چون گل آتش دهد گرمی وجودم را ز نور
گر رود از خانهام کاشانه ویران میشود
مینشیند روی اسب و سوی میدان میرود
محو دیدار رخش شاه سواران میشود
فروغ قاسمی
دیری ز جهان خسته و معیوسم و دلگیر
برنا ام و کودک ولی گویی شده ام پیر
بدخلق ام و شاکی ز کهنسال و جوانان
گویی که گذارم به خدا هم کمی تقصیر
بنگر به حیاتم که چه بیهوده و گنگ است
کاری نتوان کرد مگر ناله ز تقدیر
آوخ دگران گرم ترقی و کمالند
من هم پی پیمودن راهم به سرازیر
ایزد تو چرا خسته نمیشی ز جفا ام
تا کی همی خواهی بنمایی منو تحقیر؟
گویی تو مرا بردی ز یادت ز خیالت
دیگر بسزا نیستم و نیستی پیگیر
رادین جعفرزاده
دل من تنگه برای تو، بازم قهرم با خودم
دوری و غم تو دارم، اما عشق تو در دلم
یاد تو خواب و بیداری، میسوزم از دوریت
قلبم پر از حسرت است، تو بودی آرزویت
حرفی نزن، سکوت من، گویای درد بیپایانه
با تو بودن رویا بود، الان حسرتی ویرانه
خاطرات تو در دل من، هر شب مرور میشه
غم دوریت سنگینتر، اما غرورم نمیشکنه
جای خالیت در دلم، با هیچکس پر نمیشه
با این حال از تو دلخورم، عشق تو همیشگیه
ما دو دنیای جدا هستیم، در هر راهی بیهم
تو یک رویا در خواب من، منم در حسرت تو غم
دیگه از عشق تو میزنم، با این حال میدونم
که یاد تو در قلبم، همیشه جاودانه میمونه.
علی سان
شب گذشت و دل من از بر عشقت پر زد
آن زمانی که محبت به دلم سر پر زد
روح شعرم تو شدی محضر زیبایی دوست
آن شکافنده چه توفنده به قلبم در زد
گفتم و گویم از این عشق نیابم خیری
باز هم بی هدف از شوق دلم جوهر زد
مینویسم ز جهانم که همی ترس از عشق
دارد و او به موازات جهان سنگر زد
من شدم مست از این نغمه کوتاه از تو
بیش از آن ضربه که آن جام به اسکندر زد
عرفان مصدقی
بخواب ای غنچهی بابا
جهان جای قشنگی نیست
سیاهه چهرهی دنیا
مثه خوابِ تو رنگی نیست
بخواب آروم و تو رویا
ببین که عاشقن مردم
میونِ سینَشون دیگه
یه قلبِ سرد و سنگی نیست
بخواب آروم و تو رویا
ببین دنیا پُر از صُلحه
خبر از موشک و بمب و
هواپیمایِ جنگی نیست
ببین مادر واسه بَچَّش
داره لالایی میخونه
تو چشمِ کودکش ترس از
صدای هیچ تفنگی نیست
ببین هر آدمی داره
میکاره بذرِ آزادی
رو خاکش ردِّ پوتینِ
گروهان یا که هَنگی نیست
ببین که آسمون صاف و
تنِ سبزِ زمین پاکه
اقامتگاهِ حیوانات
حصارِ زشت و تنگی نیست
شکار و صیدِ پیدرپی
یه عُمره از میون رفته
محیطبانی دلش خون از
زوالِ یوز پلنگی نیست
گزارشهای ارسالی
از امواجِ زیانآور
دلیلِ خودکشی کردن
واسه وال و نهنگی نیست
ببین که فقر و بدبختی
شده یک واژهی موهوم
دورنگی و دغلبازی
نمادی از زرنگی نیست
واسه پولِ مواد،بابا،
زن و دختر نمیفروشه
تو رگهاش جاریه غیرت
جایِ زخمِ سُرنگی نیست
ببین شب رفته و خورشید
پلیدیهارو سوزونده
رو پیشونیّه آدمها
دیگه آثارِ ننگی نیست
برای ساختنِ رویات
فقط باید بشیم بیدار
نیاز به آجر و سیمان
وَ یا بیل و کلنگی نیست...
حمید گیوه چیان