سوختم بیتو خدایا سوختم
شعلهی بیحاصلی افروختم
روز و شب با تار و پودی از هوس
جامهای بر قامتِ جان دوختم
سکّههای عمرِ خود را دادم و
در اِزای آن سراب اندوختم
در کِلاست رتبهی آخر شدم
درسِ غفلت را فقط آموختم
ای دریغا، در قبالِ گنجِ عشق
خانهای فرسوده را نفروختم
آتشِ حسرت وجودم را گرفت
سوختم بیتو خدایا سوختم...
حمید گیوه چیان
بخواب ای غنچهی بابا
جهان جای قشنگی نیست
سیاهه چهرهی دنیا
مثه خوابِ تو رنگی نیست
بخواب آروم و تو رویا
ببین که عاشقن مردم
میونِ سینَشون دیگه
یه قلبِ سرد و سنگی نیست
بخواب آروم و تو رویا
ببین دنیا پُر از صُلحه
خبر از موشک و بمب و
هواپیمایِ جنگی نیست
ببین مادر واسه بَچَّش
داره لالایی میخونه
تو چشمِ کودکش ترس از
صدای هیچ تفنگی نیست
ببین هر آدمی داره
میکاره بذرِ آزادی
رو خاکش ردِّ پوتینِ
گروهان یا که هَنگی نیست
ببین که آسمون صاف و
تنِ سبزِ زمین پاکه
اقامتگاهِ حیوانات
حصارِ زشت و تنگی نیست
شکار و صیدِ پیدرپی
یه عُمره از میون رفته
محیطبانی دلش خون از
زوالِ یوز پلنگی نیست
گزارشهای ارسالی
از امواجِ زیانآور
دلیلِ خودکشی کردن
واسه وال و نهنگی نیست
ببین که فقر و بدبختی
شده یک واژهی موهوم
دورنگی و دغلبازی
نمادی از زرنگی نیست
واسه پولِ مواد،بابا،
زن و دختر نمیفروشه
تو رگهاش جاریه غیرت
جایِ زخمِ سُرنگی نیست
ببین شب رفته و خورشید
پلیدیهارو سوزونده
رو پیشونیّه آدمها
دیگه آثارِ ننگی نیست
برای ساختنِ رویات
فقط باید بشیم بیدار
نیاز به آجر و سیمان
وَ یا بیل و کلنگی نیست...
حمید گیوه چیان
مثلِ دیوانهای سرابِ تو را، میفشارم میانِ آغوشم
قهوهی تلخِ بی تو بودن را، در فراقت دوباره مینوشم
با دو چشمش جنازهای بر من، زُل زده از درونِ آیینه
آنقَدَر خستهام که با او هم،مثلِ اطرافیان،نمیجوشم
خاطراتت شبیهِ عطرِ تنت، شده با آفتِ زمان درگیر
من ولی درحفاظت از آنها،همچنان عاشقانه میکوشم
جای لبهایت ای سفر کرده،میزنم بوسه بر نخِ سیگار
تا کُنم طفلِ غصّه را سیراب،دائم از دیده اشک میدوشم
تو به فنجانِ من نمیگُنجی،کَندهام دل از این خیالِ محال
بعدِ تو در عزای مرگِ خودم،تا قیامت سیاه میپوشم
حمید گیوه چیان
تمامِ آنچه میخواهم، تو را آنشب بغل کردم
مشامم را ز گیسویت، پر از عطرِ ازل کردم
میانِ خیلِ مژگانت، که در قصدِ هلاکم بود
نبردی سخت و جانفرسا، چُنان جنگِ جمل کردم
به چاهِ مردمِ چشمت، در آن ظلمت درافتادم
سپس تا خطّ لبهایت، گذر با پایِ شل کردم
عطش آتش به جان میزد، بلورِ شیشهی جان را
از آن کندویِ بیپایان، پر از شهد و عسل کردم
چو لبها را جدا کردم، از آن لبهای جان افزا
هزاران ناسزا گفتم، چرا ترکِ محل کردم
تو کابینَت فقط جان بود و من با جانِ ناچیزم
برای حلّ این مشکل، دو صد بحث و جدل کردم
تنم بر آن تنِ سیمین، به شوقِ مرگ میرقصید
چو من کابوسِ مرگش را، به رویایی بدل کردم
چو کامِ دل بر آوردم، تو خندیدی و من مُردم
ندانستی که در کارَت، چه نیرنگ و دغل کردم
تو بردی جسم و جان امّا، همیشه عشق پابرجاست
من اثباتِ سخن جانا، به اعجازِ غزل کردم
حمید گیوه چیان
تصویرِ آینه پرسید:
کیستی؟
گفتم:
من ار که نباشم تو نیستی.
تصویرِ آینه گفت:
این چه مُهمَل است
سنگی زدم بر آینه
تصویرِ من شکست...
پرسیدم از خدا
که خدایا تو کیستی؟
گفتا من ار که نباشم تو نیستی.
گفتم به طعنه به او
این چه مُهمَل است
سنگِ اجل بر آینه ی جسمِ من نشست...
آمد ندا ز خدا سویِ بندگان
عکسِ رُخَم در آینه افتاد و شد جهان
در موعدش چو آینه را سخت بشکنم
روشن شود (حقیقتِ مطلق) فقط منم...
حمید گیوه چیان