سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

9

خواب دیدم دلیرتر بودم
بین پیکار خیر و شر بودم
فعلاتن مفاعلن فعلن
روی این وزن در خطر بودم

قصد کردم دو خط ترانه... نشد
و غزل‌های عاشقانه نشد
شعرهایم که جاودانه نشد
همه‌ی عمر در به در بودم


بر‌گی‌ام که دچار پاییزم
باد؟ نه...با اشاره می‌ریزم
خواستم تا دوباره برخیزم
نه... همیشه نظاره‌گر بودم

چشم‌ها را‌ به روی غم بستم
این نشان خداست در دستم
غرق در خاطرات خود هستم
جلوی خانه‌ی پدر بودم

چشم بر هم زدم اسیر شدم
در جوانی ببین که پیر شدم
عشق، احساس مالکیت بود
مالک چشم‌های تر بودم

قسمم داد عاشقت هستم
به همین قول‌‌هاش دل بستم
نقش من توی رابطه با او؟
من برایش همیشه در بودم

ته چاهم تمیز خواهم شد؟
مثل یوسف عزیز خواهم شد؟
باید از نیل می‌گذشتم، عشق
مرد می‌خواست، من پسر بودم

نیما اسدی

8

گاهی در گذشته ها سیر می‌کنم
اندیشه های ذهنم را
با تجربیات سیر می‌کنم
در نگاه حیران دیگران
پیاز در دست را، سیر می‌کنم
با گذر از واژه ها
بچه گربه ی نحیفی را
در باور ناباوران شیر می‌کنم
جایی که خطا رفته بودم دیر می‌کنم
و از این وقفه، اشتباهات را
دست بسته، اسیر می‌کنم
با گذر از خامی و ناپختگی
احساسات را پیر می‌کنم
این بار با هوشیاری
با گلچین خوبی‌ها
بدیها را دور زده
شرمگین و دلگیر می‌کنم

آری
با تٲمل در گذشته های
نزدیک و دور
درس گرفته از زندگی
تمهید و تدبیر می‌کنم

آرش معتمدی

در کنج مه آلود ترین شهر خیالی

در کنج مه آلود ترین شهر خیالی

افتاده دلم زیر نگاهی سریالی

اردو زده او بر گذر کوچه ی تلخند

افسرده تر از چهره ی گلدان سفالی

آشفته ی تقدیر غروبم ته مرداب

مانند قضا و قدر مرد شوالی

بر پای حواسم زده حلقه خطواتش

ویران تر از اندازه ی تحریم ریالی

مانند شریکی که مرا می کند انکار

هر لحظه در ابعاد دلم بغض لیالی

آهسته سفر کرده به دنیا شب معراج

آن قلب پر آشوب و پر از نقص هلالی

چون پرتو ماهی، که در این گردش بی رحم

حلقه زده بر گرد حرم چشم زلالی

حسین احمدپور

6

و
من امروز
لباس کل کلی
فصل خورشید
تو را
بر تن گردم

مادر
از صبح
دعایش
ذکر سلام
تو بود
و
من امروز
بعد سالی
دوباره
به روی
برگ گلی
میخندم

خاطرم نیست
دگر بیش
کجا و کی
به سبز زار
رقصیدم
یا
که از
روی
قاب عکس
دیوار
غبار روی
تو را
برچیدم
حیف بود
حیف بود
گل بیایید
لاله بجنبند
هزار بخواند
تو نباشی
و
من امروز
فقط امروز
به یاد تو
دستار
سبز
رسولش
به سر
می‌بندم
حیف شد
حیف شد
که هرچه بر
خاک سرد
به امانت
گذاشته بودم
بیرون زد
بی وفا
بی وفا
همه را
شوق
رستن داد
الی تو
مه گلی
که من
در خواب
و خیال
می‌دیدم
ذکر من نیست که
باز
مویه
کنم
تا دم صبح
یا گیسو
بنهم
نقش کنند
رنگ زنند
فردایی
من امروز
تو را می‌نگرم
تنهایی
کاش میشد
کاش میشد
فقط امروز
دوباره
در
گوشت
زمزمه
کنم
دوست داشتنت

سیاوش دریابار

5

انتظـارِ عـاشقـان روزی به پـایـان میرسد
جمعـهِ دیـدارِ ما بـا مـاه تـابـان میرسد
با دعـایِ نـدبـه داریم نـدبـه ها بهرِ فرج
اذن به مولا از کرم با لطفِ یزدان میرسد


سلیمان ابوالقاسمی