سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

غم به زندگی ز چه روی آفریدند

غم به زندگی ز چه روی آفریدند
همباز دل های شکسته آفریدند
غم را اگر زبان دود بود چو آتش
هرلحظه جهان به کام دود آرمیدند

عبدالمجید پرهیز کار

زد اتش عشقم به تن و جان شرر امشب

زد اتش عشقم به تن و جان شرر امشب
اشک غمم از دیده روان شد دگر امشب

اوخ چکنم شب شد و دلدار نیامد
شد قوت من دلشده خون جگر امشب

شد کار من سوخته دل ناله وزاری
از عشق ره آن صنم سیمبر امشب


مه گشت پدیدار و کواکب همه رخشان
ماه من غم دیده نشد جلوه گر امشب

چون نای در افغانم و چون چنگ خروشان
سوزم همه چون شمع زپا تا به سر امشب

شام همه را میرسد از پی سحر امشب
شام من دلخسته ندارد سحر امشب

پیمانه اشکم شده لبریز چه سازم
شد آتش عشقم به جگر شعله ور امشب

بهتر که زسودای غم آن بت شیرین
فرهاد صفت تیشه زنم من بسر امشب

هرلحظه چکد خون دلم از سرمژگان
برصفحه رخسار من منتظر امشب

سما فروغی

چه قشنگه

چه قشنگه همه ی روز و شبام که میارم اسم تو روی لبام
هرکجا باشی ترو دوست دارم تو شدی دلیل خوب خنده هام
آخه تو شاه منی ماه منی تو شبای روشن راه منی
آخه تو شاه منی ماه منی اشک شوق و گریه و آه منی


مجتبی سعیدی

دست ها زنجیر در زنجیر، پاها غل به غُل

دست ها زنجیر در زنجیر، پاها غل به غُل
بَه چه زیبا می رسد، آواز دوری دُهُل
هر کسی تشتی بدست آورده بهر سیم و زر
کودک نابالغی آورده چندتا شاخه گُل
سر برآورد حاکم بی دین و بی نام و حیا
دور گردانید ز من این کودک ناعقل و خُل
ما برای این جماعت بی ریا جنگیده ایم
سیم و زر آورده ایم، او آمده دنبال صلح
ناله ای زد، اذن صحبت خواست آن طفل صغیر
کس بگوید، بین دریاها، چه معنی داره پُل

ما برای یاری هم آمدیم بر روی خاک
فطرت انسانیم با من چنین کرده به کُل
انجمن در فکر فرو رفته ز این افکار او
او نباشد پیش ما یک کودک بی عقل و شُل
ما ز او درس بزرگی را حال آموخته ایم
لایق انسانیت هرگزنباشد بند و غُل

منصور نصری