سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

دلبری دارم همچون ترنج بر دیده دلدار

دلبری دارم همچون ترنج بر دیده دلدار
یاری دارم دل نازک تر از ابر بهار
قلبی دارم زلال
مانند اشک کودک نوپا
سخنی دارم به طراوت ترنم باران
خاطره ای دارم بیاد ماندنی
در شب‌های روشن
مانند چشمان همیشه بهارت
ناز تو را زمانه می‌کشد
درد و درمان تو را
علاج می‌کند
آن راز بنفشه
در دل یار می مانم
کنج تنهایی ام
کلبه وصال می سازم
زجر هجر به پایان می‌برم
درنهایت در آغوش شبنم زده
برگ زیتون
در پاییز سرد
به خواب می‌روم
روزها در پی خلوت نشینم
شب‌ها به دنبال میکده غارت زده ام
سالها در جستجوی یار
فراموش شدم
بالاخره یک زبانه آتش
دلم را ویرانه می‌کند
در زیر آوار یادها
اندکی مهربانی خواهم یافت
چه زیبا صنم
چه آشفته کمند
چه آشوب ذقن
چه چهره شیرین نظر
تو را با نگاهم می یابم
بر دیده خواهم نهاد
آن قدم بر تارک زمان را
می‌نگرم به آمدنت
تا صد خاطره بسازم
از دیدنت


حسین رسومی

بسته ام با دست هایِ ناتوانی ، بالِ خود

بسته ام با دست هایِ ناتوانی ، بالِ خود
چون ندیدم حاصلی از قیدِ قیل و قالِ خود

بی نیاز از سایه ی بال هما شد دولتم
تا کشیدم از مناعت ، سر به زیر بالِ خود

کوته اندیشی که نفرستد به عُقبی توشه ای
چشمِ امّیدش شود چون سایه در دنبالِ خود

رویِ عالم می شود در چشمِ خونبارم سیاه
وقتی اندازم نظر ، بر نامه ی اعمالِ خود

چون مگس گم کرده ام در دامگاهِ عنکبوت
دست و پا را ، از هجومِ رشته ی آمال خود

می شود از دیده ی آیینه ، جویِ خون روان
پرده بر دارم اگر از چهره ی احوالِ خود

رفت اوقاتِ جوانی ، کوششِ بی حاصل ست
این که پنهان میکنم از همنشینان سالِ خود

عشق را دیوانه ها در آینه رو کرده اند
تا به کی پنهان کنم با عقلِ کامل حالِ خود

فهمِ انسانیت از اسبابِ دور اندیشی است
شیر نر ، بی جا نمی بالد برای یالِ خود

جواد مهدی پور

دور از تو

دور از تو

من همیشه در رؤیایِ توام

غصه خوردن

وفت دوست داشتن ات را می گیرد


پرویز صادقی

راز دل هیچ نگفتم که نداند احدی

راز دل هیچ نگفتم که نداند احدی
این دلم در همه دم بهر تو سرباز شود

ناگفته زیاد است میان من و تو اما من
بر تو هم هیچ نگفتم که همه راز شود

در دلم عشق اگر لحظه‌ای برپا نشود
روی تو خاطرم آید دل من باز شود

نشود فاش کسی آنچه میان ما بود
تا که فرصت برسد رقص جهان ساز شود

ترسم این قصه ما نقل محافل باشد
که رَوَد زندگیم بر تو همه ناز شود

امید صادقی

شوق آمدنی در من

شوق آمدنی در من
چنان
سکوت  شب
خواب از چشمم ربود
آنقدر
که زل زدم به در و دیوار
و عکس ستاره ای ورای پنجره
به آدمک چشم هایم هجوم آورد
ناگاه
حواسم پرید
وَ نگاهم به ساعت دیواری
ای وای
کمی تا دیر شدن فاصله بود
از جا جستم
باشتاب
تن پوش عشق برتن
رفتم
به پیشواز بهار

اتوبوسی آمده از تبریز
یکی از صندلی هایش خالی
قطاری روان به ناکجا اباد
یکی از کوپه هایش خالی
تمام صندلی ها پر
اما نیمکت قرار همیشگی خالی
ندانستم
انگار
یک نفر هست که نیست
چرا همیشه
همه
می آیند
چرا
هیچکس
او نمیشود
شاید
نمیدانم
شاید
کسی  تدفین شده در گور چشم هایم
که دیگر
هیچ جای این جهان
دوباره
متولد نمیشود

مرتضی حامدی