سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

دست ها زنجیر در زنجیر، پاها غل به غُل

دست ها زنجیر در زنجیر، پاها غل به غُل
بَه چه زیبا می رسد، آواز دوری دُهُل
هر کسی تشتی بدست آورده بهر سیم و زر
کودک نابالغی آورده چندتا شاخه گُل
سر برآورد حاکم بی دین و بی نام و حیا
دور گردانید ز من این کودک ناعقل و خُل
ما برای این جماعت بی ریا جنگیده ایم
سیم و زر آورده ایم، او آمده دنبال صلح
ناله ای زد، اذن صحبت خواست آن طفل صغیر
کس بگوید، بین دریاها، چه معنی داره پُل

ما برای یاری هم آمدیم بر روی خاک
فطرت انسانیم با من چنین کرده به کُل
انجمن در فکر فرو رفته ز این افکار او
او نباشد پیش ما یک کودک بی عقل و شُل
ما ز او درس بزرگی را حال آموخته ایم
لایق انسانیت هرگزنباشد بند و غُل

منصور نصری

بر باد مده زلف کج ِ دلبری ات را

بر باد مده زلف کج ِ دلبری ات را
بگذار زمین حالت افسون گری ات را
اندازه نگه دار اگر طالب فیضی
بر شاخه ی گل حرمتِ نازکتری ات را
ترسم که اگر باز گرفتار تو گردم
تاراج دهم چهره ی همچون پری ات را
گیرم که به سرداری شیراز رسیدی
از یاد مبر وعده ی هم سنگری ات را
در بند نمودی دلم از دست تو خون است
تا کی بکشم حسرتِ نا داوری ات را

ای یار جوان گوش به فرمان توام تا
توصیف کنم قامت پر مشتری ات را

محمد منصوری