به پای چشمهای تو، چه سوت و کور میشوم
و در مسیر راهِ خود، چه بی عبور میشوم
و خشک میشود بدن، که برقِ نور چشم تو
گرفته پیکرِ مرا، همه حضور میشوم
تو ساکتی و ساده ای، عرق نشسته چهره ام
فضای مِه غلیظ شد، که من بخور میشوم
همیشه در سکوتِ ما، تمرکزِ نظاره ها
کریستالِ قامتت، منم بلور میشوم
سرابِ آب و آتشی، تو ساز و سورِ دلکَشی
دچارِ درد و غم نشی، شرابِ شور میشوم
چه روز ها که دوریت مرا به خود فرو بَرَد
منی که در غیاب تو، چنین صبور میشوم
به ظاهرم نظر نکن، من از درون شکسته ام
چو تخته پاره بی رمق، که از تو دور میشوم
تو در فضای لحظه ها مرا به خود دچار کن
ببین چگونه از جهان، گسسته کور میشوم
کنار من قدم بزن، زمانِ خوش رقم بزن
بمان و گپ بزن ببین همه غرور میشوم
خوشم به عمر بی ثمر در انتظار لحظه ای
که پیش چشم های تو، چه سوت و کور میشوم
محمد جلائی
گردونه به خشکاندن رخسار من است
کوکب ز سرشک چشم خونبار من است
تا چشم و رخی که از غمت یار من است
گردون و ستاره ساختن کار من است
من از تو جدا و تو جدا هستی ازو
من مست تو هستم و تو سرمستی ازو
من در طلب تو و تو در جستن او
من بی تو چنین و تو چنانستی ازو
در کوی باشم اثرم نتوان یافت
آنجا که تو باشی خبرم نتوان یافت
این دل اگر از تو یک نشانی گیرد
یک نام و نشان ز پیکرم نتوان یافت
پیام احمدی
این باران عجیب میخورد به شیشه
این قطره ها بی واسطه می چکد از سقف
این دستها بی حصار می گردد روی اندام تو
و عطرت که تا ابد توی اتاق پیچیده
بانو، بهار پشت این پنجره لانه کرده است
دستهای تو گل
چشمهات بیقراری قرار
حضورت گرمای اردیبهشت
و تنت ، وطنم بود
بیرون برف
بیرون باد ، باران
بیرون صدای خیس عابران
اینجا سکوت
سکوتی طولانی
که برگردم و تنها لبخند تو را
حرف بزنم.
نوید جعفری
در قحطی عاطفه
در غریبی محبت
چند جرعه مهربانی تمنا کردم
رشک بردم در غربت روزگار
اشک ریختم در بازار کساد مروت
اندکی نیاز به تنفس دارم
نفسم تنگ و جانم به شمارش
خرده هوشی مانده در ذهنم
انگاری همه غریبه اند
آشنایی در دور دست سو سو میزند
شاید آنم به دنبال چند قطره مهربانی است
کاش تشنگان عشق
در سبوح خویش
چند تکه نان
از جنس تمنا داشتند
تا شاید رفع گرسنگی کند
در این برهوت قحطی مهر
باز خوشم
که در کودکی چند سبد گل رز
سر چهارراه به دخترکی دادم
شاید الان به لبخندی بستانم
تا به بچههای کار
شاخه گلی به طراوت شادی بدهم
تا بفروشند
و بجایش مهربانی بخرند
من در حسرت
چند قطره مهربانی ام
باغچه روحم نیاز به آبیاری دارد
مقداری رحم و عاطفه می طلبد
حسین رسومی
من به تنهاییِ خود خو کردم
به تبسّم با دوست با نگاهی گیرا
من رسوبِ کلماتم
من به تنهاییِ خود خو کردم
آونگِ درونم به صدا می آید
ضربِ نبضِ ضربان خط مُمتد دارد
پالتوی سیاهم را می پوشم آن ردایِ ابدی...
و شالِ سپیدی بر دوش،
چسب زخمیست که بر جای شریعت بستم
من به تنهایی خود خو کردم
من به یاد گربه ای میگریم
اندکی عشق به او نوشاندم،
کفتری را بوسید و به من میخندید...
جای سر پَنجه یِ عدلش انصافی جاریست
با دو چشمم دیدم حَیَوانی که ابَر انسانیست
من به تنهاییِ خود خو کردم
از دلِ تشنه ی خلوت معرفت می جوشد
من به تنهایی خود می بالم
روحم از پستانِ خلوت عشق را می نوشد...
آرش خزاعی فریمانی میرزا