چه خوش است کنار یاربه سمن نشسته باشی
خوشتر انکه بهر دیدار تو ز جان گذشته باشی
چه خوش است که می خوری و یار ساقی تو
خوشترآنکه پیک بعدی توگم زخودنگشته باشی
چه خوش است صدای باران به چمن وباغزاران
خوشتر انکه بشوید نفس بدی که آغشته باشی
چه خوش است پدر بخندد ازته دل وبه شادی
خوشتر آنکه خاک پای آن مادر چو فرشته باشی
چه خوش است که عمر ت به بطال نرفته باشد
خوشتر انکه بهر دنیا تو ز آخرتت نگذشته باشی
چه خوش ااااااست که اولاد به ره کجی نیفتند
خوشتر آنکه ذات نیکی به جهان سرشته باشی
چه خوش است که روز آخر چشم باز نرفته باشی
خوشتر آنکه نامه ی اعمال توخودت نوشته باشی
چه خوش است که مأیوس نروی محضر دوست
خوشتر انکه بسان غنچه باشی که کنون شگفته باشی
داودچراغعلی
عمری که نه سیاه و نه سفید است نه یک سان
تقدیر و یا خود که زند رنگ بر ایوان
گر عینک آبی است ببینی همه دریا
از منظر شب بین سیاه است و غمستان
دنیای کویر است که به دستان سحاب است
از ماهی دریا که بپرسد غم باران
یک عمر به دنبال همایی که نشیند
دنیای سعادت تو خودی مرکز کیهان
بسیار که در راه طلب جان به فشاندند
چون وعده ی خوش داد به آن سخت ستیزان
شاید که یکی هم به مرادی برساند
صد نقش بود بر سر بازیگر پنهان
بر پای شدن در پس آن خم شدنت را
آخر بکند عزم ترا باور ایمان
دل بستن و دل کندن این موج توالی
دریا نشود خسته از این موج پریشان
مور است اگر آب به در لانه ببیند
پندارد از آن دخمه جهان گشته به پایان
عباس رحیمی
بیبرو وبرگرد و فوری بی کلک می خواهمت
بسکه والارتبه هستی بی محک می خواهمت
آسمان آبی چشمت که واشد با نسیم
مثل گلبرگی به بال شاپرک می خواهمت
هرچه از من رو بگیری بیشتر دل میبری
بیش از این ها دلربای بانمک می خواهمت
می نمایی چون اجابت خواهش قلب مرا
روز وشب مثل همیشه قاصدک می خواهمت
حد ندارد خواستن هایم ولی چون بچه ها
از زمین تا پهنه ی پاک فلک می خواهمت
دشت آبی پوش دریای دلت گسترده است
همچنان زاینده رود پر ترک می خواهمت
دوری ات دارد دمار از روزگارم می برد
گاه گاهی همبکش بر دل سرک می خواهمت
درشلوغی های بازار از من عاشق تر مجو
ذهن خود را از رقیبان کن الک می خواهمت
عقل ودل هریک مسیر خویش را طی می کنند
من تورا در پستوی دل تک به تک می خواهمت
عشق تنها علت پیدایش دیوانگی ست
مثل" شیدا "با دلیلی مشترک می خواهمت
دور دنیا را که گردیدم ندیدم مثل تو
پس بدون پرسش وتحقیق وشک می خواهمت
قدرت الله شیرجزی
در باران، دیداری شگفت انگیز بود، چشم در چشم تو، دنیایی دیگر بود.
قطرهها میرقصیدند، بر گونههای تو، گویا عشقی در آن لحظه، پدیدار بود.
لبخندت، مثل خورشید، درخشید آن روز، در آسمان دلم، چون ماه، منادی بود.
دستانت را به دستم، سپردی در آن دم، و حس آرامشی، وصف ناپذیر بود.
عطر باران و تو، آمیخته بود در من، شوقی در جان من، شعلهور و سرشار بود.
در زیر چتر عشقت، چه امن و آسوده، دنیا با همه ی غمها، به من بیزار بود.
رفتی و خاطرهای، جاودانه مانده، این دیدار، در باران، سرشار از دیدار بود.
با تو بودن، در باران، بهشتی بود برایم، این لحظههای طلایی، همیشه یادگار بود.
سمیه بنائیان دستجردی
در فکر بودم که گربه مگر میشود کاغذی.
در فکر بودم که چه معنا ست این گربه کاغذی.
در فکر بودم که حال اگر درست باشد این گربه کاغذی.
تکلیف ما در چیست در گربه ای یا در کاغذی؟
به دوستی گفتم چرا اینگونه معنی ایجاب کردن؟
به دوستم گفتم چرا تردید در این معنی ایجاد کردن؟
حال به خود گفتم چگونه ایجاد شد این گربه ای در کاغذی؟
دوستم مهم بود و خودم نیز دراین تعبیر شاگرد این مهم.
حال راستی چگونه است گربه است یا کاغذ؟
حال راستی گربه را باور یا همان کاغذ را در ذهن گردان.
گربه اگر باشد موش می گیرد.
شکار می کند گوشت را.
کاغذ اگر باشد می انگارد مرام را.
نگارش میکند تعهد را علم را.
حال راستی گربه کاغذی ما نه موش می گیرد.
نه انکه در شکاری است در پی.
حال راستی گربه کاغذی ما نه نوشتاری در بر داشته.
نه دیگر دنبال دانش نه خواهان دانشمندی شدن.
حال دیگر نه او ظاهری دارد نه باطنی.
که توجه مان درگربه وهم کاغذ باید
که هر کدامشان هم ظاهر دارند وهم باطن.
گربه ای که ما ساختیم هجو بود وهجو.
گربه ای که ما ساختیم باطل بود در ذهن و اندیشه ای باطل.
گربه کاغذی ما نه دیگر گربه است و نه دیگر کاغذ.
این گربه فقط اسمی دارد وبس.
این گربه فقط در نهایت محل خنده است و مضحکه ای در خنده.
این گربه توخالی است نه برونی دارد و نه درون.
گربه کاغذی نه در محفل شیران می گنجد و نه دیگر در محل عالمان.
این گربه ساختن دیگر نه معنایی دارد و نه هدف.
حال ماییم و این گربه.
حال ماییم و این کاغذ.
افسوس بر این گربه افسوس بر این کاغذ.
احمد رضا رهنمون