عمری که نه سیاه و نه سفید است نه یک سان
تقدیر و یا خود که زند رنگ بر ایوان
گر عینک آبی است ببینی همه دریا
از منظر شب بین سیاه است و غمستان
دنیای کویر است که به دستان سحاب است
از ماهی دریا که بپرسد غم باران
یک عمر به دنبال همایی که نشیند
دنیای سعادت تو خودی مرکز کیهان
بسیار که در راه طلب جان به فشاندند
چون وعده ی خوش داد به آن سخت ستیزان
شاید که یکی هم به مرادی برساند
صد نقش بود بر سر بازیگر پنهان
بر پای شدن در پس آن خم شدنت را
آخر بکند عزم ترا باور ایمان
دل بستن و دل کندن این موج توالی
دریا نشود خسته از این موج پریشان
مور است اگر آب به در لانه ببیند
پندارد از آن دخمه جهان گشته به پایان
عباس رحیمی
چه روزهایی برای ما رقم می زنی
به گوشه گوشه ی طرح رنگ غم می زنی
چه اندکند روزهای خوب تقویم ات
برایمان از حساب خوش چه کم می زنی
میان طوفان نشسته ایم در انتظار
همیشه ما را به ابتلا قلم می زنی
اگر به تقدیر ما نوشته ای در ازل
به اختیار نداشته ام تو دم می زنی
به اتفاقی اگر جهان پدیدار شد
بگو خودت سرنوشت را رقم می زنی
گمان بازیچه می زند به سر لحظه ای
چو نقش ها می کشی سپس بهم می زنی
مجال شادی به التیام هر رنج است
وجود را تازیانه ی الم می زنی
عباس رحیمی
سوی ساحل می برد این ناخدا
شوق ماهی می دهد این صخره ها
قلب قایق روشن است از نور ماه
ساحلی رخ می گشاید رو به ما
باد عاشق می وزد بر بادبان
پرچم آبی نشانده دیده بان
موج آبی سر به شوق تازه داد
در کران دل به دریا دادگان
لنگر کشتی به دستان صبا
می کشد با هر نسیم آشنا
تا به اقیانوس آرامی رسد
دل رها ماهی رها لنگر رها
اندک اندک مه کناری می رود
جان ساحل نقره فامان می شود
تن به زیر ریزش خورشید نور
پرنیانی در خیالی می دود
بی خبر از های و هوی جذر ومد
فارغ از اندیشه های حال بد
رو به دریا تا تماشا موج نو
مرز سرشاری به اوجش می رسد
ساحل مرجان آبی رویرو
در زلال چشمه اش صدها سبو
هر سبو بر دوش دخترهای بخت
صد کبوتر می پرد در آرزو
در تن دریا صدف ها غوطه ور
هر که غرقش می شود پروده تر
قطره چون با خلوت دریا نشست
در خیالش روشنی آورده سر
سینه ی آرام ساحل سارها
برده تا خلسه دلی را بارها
جای پای صبح نقشی نهاد
بر دل تنگ و تن دیوارها
آن سپید بالان و سرمستان شاد
سرنهاده برسر و بر بال باد
می شوند در لاجوردان غوطه ور
بی دلان فرخنده جانان یاد باد
هر طرف انگیزه های دل گشا
غم گشا و غم ستان و دل فزا
دست گیر و پر کشان بالا بران
با کبوترها کند دل را رها
عباس رحیمی