قسم خوردم اگر دریا ولت کرد
به رسم یادگار دریا باشم
اگر رویای من خاکستری است
هنوز تسلیم این رویا باشم
اگر دنیا به خون خواهد کشیدم
به شادی فارغ از دنیا باشم
اگر ما را خبر از یاد هم نیست
هنوزم تکه ای از ما باشم
امیرحسین صالحی
راه زندگی من،
هرگز بدون تو نبود،
این دست من،
این دست تو.
دکتر محمد گروکان
دستهای رهاشدهام،
نه از سرِ خستگی،
که از تو خالی شدهاند.
چون شاخههای شکسته در زمستانی بیپایان،
در انتظار برگی که هرگز نیامد.
این دستان،
تنهایند،
سرد و تهی.
انگشتهایم،
چیزی جز سایهای از لمسهای تو نیستند،
ردی از گرمایی
که تا مغز استخوانم را پر میکرد...
و حالا، رفته است.
خالی شدهاند،
از نوازشهای بیپایانی که
حالا در حافظهای دور گم شدهاند.
هر لرزش،
در اشتیاقی که دیگر نیست،
به سکوت بدل میشود.
هر امتداد،
به دیواری رسیده که تو
پشت آن ماندهای
و من اینجا،
باقیماندهام،
با این دستهای تهی.
دستهایم،
که روزگاری سرشار از تو بودند،
حالا مثل ظرفی شکسته
که دیگر هیچچیز در آن نمیماند،
فقط بوی جدایی را حمل میکنند؛
بویی تلخ و سوزناک،
که هر بار
به خاطرهای از تو چنگ میزند،
و باز به من بازمیگردد
تا بار عشقِ گذشته را
بر دوش بکشم.
چگونه شد که اینچنین تنها شدند؟
چگونه شد که در آغوش تو
به نقطهای تهی رسیدند؟
دستهایم،
که برای ساختن تو بود،
اکنون تنها لبخند غمگینِ سرنوشت را
مینگرند.
رها شدهاند…
نه در آزادی،
که در زندانی از سکوت.
نه در سبکباری،
که در سنگینی فقدانی
که از تو مانده است.
این دستها،
روزی کتابِ عاشقانهای بودند،
اما حال،
کوچههایی خاموشاند…
بیهیچ گذرگاهی که دوباره
به تو برسد.
سودابه پوریوسف
من در کنار یادگارت بر دیوار
قاب سفیدی را
بر جای نهاد ده ام
در ظاهرش خالی ایست
از نقش و نگار
اما اگر از دیده ی جان بنگری
قصه ی شیداییم را خواهی دید
پنداری این قاب سفید
حکایت از دل من دارد رفیق
پاک و زلال
بی هیچ رنگ و ریایی
که: با شوق آمدم و
عشق را نزد تو دیدم و
درعین حسرت
اما با لبی خندان رفتم همین
آه! افسوس و دو صد افسوس
تو نخواستی بمانم رفیق
آری
شیدا جوادیان
ستاره ای
بر پیشانی من
نقش بسته است
خبر از طالع نو می دهد
ماه
فرا می خواند
و زهره
چشمک زنان
به مطرب دف زن
اشاره می کند
بزن...
آسمان
پرده ی سیاه را کنار می زند
و
ستاره ی کوچک
با دامن نقره گون
باله می رقصد...
فروزان احمدی