آب به آب می رود
در چشمان پژمرده حسرت
و دیگر خورشید در شکمش
پا به ماه نمی ماند
حالا هزاران خورشید سلاخی شده
در او شیرجه می زنند تا
سایه آخرین پیالهِ پُر از
سواحل سرخ آفتاب را
سر بکشد
فروغ گودرزی
بلبلی دیدم که در کنج قفس
نغمه را سر داده او با یک نفس
اینچنین میگفت با لحنی حزین
بختِ شور من به این دنیا ببین
این طرف در حصرِ دست آدمم
آن طرف مطرود ِ کل عالمم
ای خدا این بخت را شوری بس است
دیدگانم را دِگر کوری بس است
این شنید از نای جان بر یک درخت
مرغکی آزاده اما شوربَخْت
گفت با مرغ قفس او از برون
از شقاوتها و از دردی فزون
از صدای تیر و از قوس کمان
از مرارتهای گاهاً بی امان
از نگاه خون چکان از چشم باز
خفتن ِ بر شاخه ها با چشم باز
گفت آنسو بهتر است آسوده ای
جان خود با یک ستم آلوده ای
این شنید آن بلبل حبس ِقفس
آمد از عمق وجودش یک نفس
گفت با خود این که به باشد ازآن
هستم اینجا لا اقل جان در امان
بال و پر را گر پر پرواز نیست
قلب من با ترس هم دمساز نیست
گاه باید فکر خود راضی کنم
نِی که با افکار خود بازی کنم
شاید این سختی که تصویر مَنَست
خط زیبایی ز تقدیر ِ مَنَست
سر به تقدیرم فرود آرَم کنون
فکر بسیارم بَرَد سوی جنون
جواد قنبریان
هرگز نکشم منت مهتاب جهان را
خورشید کفایت کندم شام و شبان را
در دام غم و غصه نمانم که سپیده
بخشیده به من قوتِ صد جانِ جوان را
با بالِ شکسته نروم سوی فریبش
بگذار که طوفان ببرد رنگِ خزان را
در سینه اگر شعلهٔ عشق است، بسوزد
هر خارِ هوس را، همه وهم و گمان را
دست از طلبِ مهر تو شستم که دگر بار
نابود کند شوقِ دلم، دردِ نهان را
الناز عابدینی
روزی حضور دوستان شادم کرد
روز دگرم ز دید نشان ناکامم کرد
امروز نه مانده دیگرهیچم ای وای
بهار رَوَد و پائیزآید وبرباد م کرد
عبدالمجید پرهیز کار
مجنون تواَم؛بیا ولیلایم باش
لیلا که شدی،تمام دنیایم باش
افسانه عشق،باتوباید بشَوَم
جان ودل من،امیدِفردایَم باش
نسیم منصوری نژاد