ای بهترین ترانه ی هستی، درود هات
گرمای تن دویده به مستی، درودهات
این نامه را برایت از اینجا نوشته ام
از ناکجای آخر دنیا نوشته ام،
احوال روزگار و زمانت ، چگونه است
حالت چطور و دور جهانت چگونه است
بی من ،بگو نگاه دلت، پا بپای کیست
لبهای خون نشسته ات اکنون خدای کیست
با زندگی چگونه ای، ای دور تر ز دور
ای آرزوی ناشدنی، ماهتاب نور،
حال مرا ،! نپرس، عزیزم، نگفتنیست
رنگ رُخَم ، از آینه ها هم نهفتنیست
ویرانم و شکسته ی صد تلخِ پر ز درد
همراهم اشک داغ و دل خون و آه سرد
دور از تو، دلگرفته ی این ماه وسالها
با یاد تو، اسیر عبور خیالها
اینجا میان گریه وحسرت نشسته ام
از ضرب تازیانه ی دنیا شکسته ام
افتاده ام ز پا و نفس، سینه یار، نیست
در قلب چاک خورده ی زخمم، قرار نیست
تنها و بی پناه ، اسیر عذابهام
دلواپس عبور و مرور سرابهام
اما چنین گمان، که پر از شادمانیم
با حال خوش به شور و نشاط جوانیم
دلتنگ دیدنت شدم ای ناز سرنوشت
با حال اینچنین،چه دگر میتوان نوشت
این نامه میرسد به تو ،یکروز دیر و زود
یکروز دلگرفته ی بیروح و غرق دود
شاید شبی که گریه ترین بغض عالمی
تنها میانِ خانه، اسیر جهنمی
یکشب که آسمان پر از ابر سیاه نیست
یکشب که چشم خاطره ای رو به ماه نیست
یا در غروب زخمی بی انتها و سرد
وقتی که حال پنجره هم روبراه نیست
چشمت به روی کاغذ و فکرت به رفته هاست
برقی در اشک غمزده ی آن نگاه نیست
آرام قطره قطره غریبانه میچکند
ارامِ شانه ای که به اشکت، پناه ! نیست
افسوس، قدر ناز سحر را نداشتیم
اکنون به راه اینهمه شب، یک پگاه نیست،
بیهوده در جنون پی لیلا دویده ایم
یک یوسف آن حدود و حوالی،به چاه نیست
هرچند عهد مهر و وفا را شکسته ای
قلبت هم اشیان غم و اشک و آه نیست
با اینهمه به سینه ،هوای نیایشی
تندیسی از تقدس و تصویر تابشی
تنهاترین ستاره ی صبح سعادتی
اعجاز آیه آیه ی آواز و آیتی
ای بت، همیشه قبله ی جانم تو بوده ای
تنهاترین نیاز جهانم تو بوده ای
ای آرزوی ناشدنی، ای خیال دور
ای دختر ترانه و شعر و سه گاه. و شور
همیشه شاعرانه ترینها برای تو
،از شعر، عاشقانه ترینها برای تو
شادیت جاودانه و عیشت مدام باد
خوشبختیت همیشگی و مستدام باد
عبداله خدابنده
خداوند گل و باغ و گلستان
خداوند بهاران و زمستان
شبت زیبا ز ماه و از ستاره
به روزت نور خورشید بهاره
چمن سبز از نگاه گرم خورشید
دهد این آفرینش بر تو امید
به هر لحظه خدا را یاد می کن
پلیدیها بکن از ریشه و بن
بدان قدر وطن ای یار دیرین
که دور زندگی تلخ است و شیرین
فروغ قاسمی
محاق بودو
سیاه چاله های بی روح ...
حفره های قلبم
خون غلیظ هورت می کشیدند ...
واژگان تنهایی
در اتاق خالی از تو
به مسلخ می کشیدند
شب را ...
نگاه حسرتی زیرچشمی
به عقربه های خالی روی دیوار کاه گِلی
ژرف تر جلوه می داد
خطوط روی پیشانی ام را
وقتی من همچون نیلوفری تشنه تو را در برکه ی زمان می جستم...
مریم غلامعلی زاده
مثل ِ شیطانی که پدر کُشتکی با خاک داشت
امضایِ تو پای غم های ِ من وجه اِشتراک داشت
.
من هم روزی بد کرده بودم به کسی که دوستَم داشت
وَ دیدم دنیا کوه بود وُ جای جهنم پژواک داشت
آرزو حاجی طاهروردی
در هیاهوی این روزهایِ خسته
که واژههایی چون توافق و مذاکره
سربازان بیچهرهی میدانهای خاکستریاند...
من
با چمدانی از شعرهای بیخواب
میآیم
به سوی تو
بیپرچم، بیمرز.
دلم آن کشور تحریم شده ای که
فقط نگاه تو را میپذیرد
و صلح برای من
نه در وین
نه در ژنو
که در لبخند تو امضا میشود.
محسن اکبری نفس