سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

ای بهترین ترانه ی هستی، درود هات

ای بهترین ترانه ی هستی، درود هات
گرمای تن دویده به مستی، درودهات

این نامه را برایت از اینجا نوشته ام
از ناکجای آخر دنیا نوشته ام،

احوال روزگار و زمانت ، چگونه است
حالت چطور و دور جهانت چگونه است

بی من ،بگو نگاه دلت، پا بپای کیست
لبهای خون نشسته ات اکنون خدای کیست

با زندگی چگونه ای، ای دور تر ز دور
ای آرزوی ناشدنی، ماهتاب نور،

حال مرا ،! نپرس، عزیزم، نگفتنیست
رنگ رُخَم ، از آینه ها هم نهفتنیست

ویرانم و شکسته ی صد تلخِ پر ز درد
همراهم اشک داغ و دل خون و آه سرد

دور از تو، دلگرفته ی این ماه وسالها
با یاد تو، اسیر عبور خیالها

اینجا میان گریه وحسرت نشسته ام
از ضرب تازیانه ی دنیا شکسته ام

افتاده ام ز پا و نفس، سینه یار، نیست
در قلب چاک خورده ی زخمم، قرار نیست

تنها و بی پناه ، اسیر عذابهام
دلواپس عبور و مرور سرابهام

اما چنین گمان، که پر از شادمانیم
با حال خوش به شور و نشاط جوانیم

دلتنگ دیدنت شدم ای ناز سرنوشت
با حال اینچنین،چه دگر میتوان نوشت

این نامه میرسد به تو ،یکروز دیر و زود
یکروز دلگرفته ی بیروح و غرق دود

شاید شبی که گریه ترین بغض عالمی
تنها میانِ خانه، اسیر جهنمی

یکشب که آسمان پر از ابر سیاه نیست
یکشب که چشم خاطره ای رو به ماه نیست

یا در غروب زخمی بی انتها و سرد
وقتی که حال پنجره هم روبراه نیست

چشمت به روی کاغذ و فکرت به رفته هاست
برقی در اشک غمزده ی آن نگاه نیست

آرام قطره قطره غریبانه میچکند
ارامِ شانه ای که به اشکت، پناه ! نیست

افسوس، قدر ناز سحر را نداشتیم
اکنون به راه اینهمه شب، یک پگاه نیست،

بیهوده در جنون پی لیلا دویده ایم
یک یوسف آن حدود و حوالی،به چاه نیست

هرچند عهد مهر و وفا را شکسته ای
قلبت هم اشیان غم و اشک و آه نیست

با اینهمه به سینه ،هوای نیایشی
تندیسی از تقدس و تصویر تابشی

تنهاترین ستاره ی صبح سعادتی
اعجاز آیه آیه ی آواز و آیتی

ای بت، همیشه قبله ی جانم تو بوده ای
تنهاترین نیاز جهانم تو بوده ای

ای آرزوی ناشدنی، ای خیال دور
ای دختر ترانه و شعر و سه گاه. و شور

همیشه شاعرانه ترینها برای تو
،از شعر، عاشقانه ترینها برای تو

شادیت جاودانه و عیشت مدام باد
خوشبختیت همیشگی و مستدام باد


عبداله خدابنده

گرفتم که دنیا به یغما گرفتی

گرفتم که دنیا به یغما گرفتی
گل از باغ و رونق ز صحرا گرفتی

گرفتم که سبز از صنوبر ربودی
زمین و زمان ،آسمان را گرفتی

همه شادمانی ز دلها زدودی
درخشش ز هر روی زیبا گرفتی


به شمشیر از کهکشان خون چکاندی
به کشتار،گفت از زبانها گرفتی

گمان کن که با ظلم و با زور گفتن
همه پهن گیتی، به تنها گرفتی،

گرفتم که از خاک تا ماه و خورشید
به نوعی ز یزدان یکتا گرفتی

..ز شب امن و ارامش و خواب بردی
سحرگاه،از صبح فردا گرفتی

چه سودت جهان را به ما تلخ کردی
ز چشمان ما خواب و رویا گرفتی

گمان کن که این آرزوی نشد را
توانستی و بود و یکجا گرفتی

ستمگر به جز آه و نفرین نبیند
چه سودت اگر کل دنیا گرفتی


عبداله خدابنده