سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

چه روزهایی برای ما رقم می زنی

چه روزهایی برای ما رقم می زنی
به گوشه گوشه ی طرح رنگ غم می زنی
چه اندکند روزهای خوب تقویم ات
برایمان از حساب خوش چه کم می زنی
میان طوفان نشسته ایم در انتظار
همیشه ما را به ابتلا قلم می زنی
اگر به تقدیر ما نوشته ای در ازل
به اختیار نداشته ام تو دم می زنی

به اتفاقی اگر جهان پدیدار شد
بگو خودت سرنوشت را رقم می زنی
گمان بازیچه می زند به سر لحظه ای
چو نقش ها می کشی سپس بهم می زنی
مجال شادی به التیام هر رنج است
وجود را تازیانه ی الم می زنی

عباس رحیمی

هیچ بد بر ذمه ی خود بد نبود

هیچ بد بر ذمه ی خود بد نبود
فضله ی کفتر گیاهان را است کود
گربه گرچه میدراند دنبه را
موش را میگیرد آن سرپنچه ها
هر چه نیکی هست در جانش بدی است
غافلی کاندر بدی ها هم خوشی است
کرمکی اندر کف دریای دور
می شود داروی درمان ستور
برق ابری کو بسوزانَد درخت
می کند روشن به فَن، هم مُلک و تخت
پس به دل بد رَه مده آرام شو
سر به تقدیرش بداده، رام شو


آرش مسرور

یکی درکنج میخانه دعایت می‌کند شاید

یکی درکنج میخانه دعایت می‌کند شاید
یکی تسبیح دردستش خیانت می‌کند شاید
عجب تلخ است شیرینی که ازسمت ریا باشد
یکی درحال سرمستی درایت می کند شاید
مهاراج و نه مرتاض و نه روحانی به دین مالک
یکی در راه بت خانه جنایت می کند شاید
نه مستی راه عرفان است نه بیداری نه خواب من
مرا اعمال نیک خود هدایت می‌کند شاید
به ذات آدمی وصل است خداداری و دینداری
خدای توصبور است و صدایت می کند شاید
یکی درخاک افتاده یکی در آسمان پرواز
تورا خاک و همین پرواز برائت می کند شاید
درون سینه ام مانده هزاران حرف غمبارم
قلم از ترس اینجانب رعایت می کند شاید
برای اهل ایمان و ریا حرفی ندارم من
بلاهای فزون آید ریایت می کند شاید
تو را گر نیست آشوبی.خرامانی و مسروری
درون خانه یک مادر عبادت می کند شاید
نداری رحم در سینه ولی چون حر آزادی
همان مادر شبانه روز دعایت می‌کند شاید
قلم دردست من حیران.ازاین جورو مظالمها
بلا نازل نمی گردد خدایت می کند شاید
خداوندا تو را شاکر.زبس پاکی و رحمانی
همین لطف است رب تو برایت می کند شاید
به پایان آمد این شعرم شود مقبول جانانم
گمانم ایزد منان حمایت می کند شاید
نویس آذرمنش اما عجب حال پریشانی
قلم از حال خوشحالی جدایت می کند شاید

حسن آذرمنش

آنان که مرا زخم زبان در پی آزار شدند

آنان که مرا زخم زبان در پی آزار شدند
چون خار مدام بر دل ریش بفکرو پندارشدند
دائم شکنند دلم به سنگ تزویروطعن وریا
آید شکند دهرسبوی آنها که پی تکرارشدند


عبدالمجید پرهیز کار