برخاست ز جان ناله و دریا طلبیدم
از قید خودم رستم و رؤیا طلبیدم
گفتم به نسیمی که گذر کن ز کنارم
پیغام مرا بر، به همان جا طلبیدم
افتادم و برخاستم از موج به طوفان
تا محو شوم، عشق ز دریا طلبیدم
هر لحظه ز من پرده و پیراهن هستی
بگسستم و از دیده تماشا طلبیدم
میسوختم از خویش و در آتشِ حیرت
یک لحظه ز حق لطف و تسلّا طلبیدم
تا در دلِ آن موج شدم قطرهی بینام
با نیستیِ خویش، بقا را طلبیدم
در حلقهی امواج شدم گم، که بگوید
آنجا که ز خود رفتم و پیدا طلبیدم
امین افواجی