سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

زمانی کنج بازاری، قدم می‌زد خریداری

زمانی کنج بازاری، قدم می‌زد خریداری
خریداری نمودش او، متاعی را به دیناری
کناری منتظر با اخم، می‌پایید هر راهی
به کنجی دید با چشمش، غلامی جفت اغیاری
خطابش کرد بیکاری، فلانی می‌بری باری
توانی بار من را ،روی کولت زود بگذاری
جوابش داد او آری ،چه باری سهم من داری
نهم بر دوش بارت را، کشم سنگین و دشواری
تناژی بار بر دوشش و می‌نالید از زاری
سه راهی بار بر پشتش، به سختی زد به او گاری
کناری پرت شد ناگه، کناری جفت انباری
خلایق دور او حاضر، نمیرد او به بیماری
جوانی زور در بازو ،غیوری مرد دلداری
بلندش کرد از پهلو، رسانیدش به بهدار ی
سپس بر روی دوشش زد، خدا بیند، گرفتاری
امانت را رسانم من، به هر صورت که پنداری
خیالت جمع ،بارت می‌رسانم دست بازاری
فراتر می‌برد بارت، نمرده رسم همیاری

ابراهیم خلیلیان

سرباز سپاه قلب نازت هستم

سرباز سپاه قلب نازت هستم
من تشنه‌ی روح دل‌نوازت هستم

بهتر که ز تو دورم و راحت هستم
هرچند همیشه در نیازت هستم


احسان آریاپور

بلای جان و تخریب روح ، زن نادان است

بلای جان و تخریب روح ، زن نادان است
سفیدی موی و سیاهی دندان است
هر چه گفتم که هرگز بد نکرده ام به تو
ولی نفهمیدن و شک کردن کار رندان است

حاتم محمدی

بیا باز بشماریم

بیا باز بشماریم
با هم ثانیه ها را
نه آهسته
تند تند
تا تمام شود زندگی نکبتی
رفیق

آرزوهای سقط شده
در زایشگاهی به وسعت تاریخ
بیشتر بمانیم که چی
رفیق

تا ببینیم دوباره
پارادوکس ها را ؟؟
مکر و فریب و ریا را ؟؟
نه راه پس ما را نه پیش
رفیق

کفران نعمت شنیده ای؟؟
ما وارث جهل و خرافه ایم
اسیر حرفهای گزافه ایم
رفیق

نسخه ی ما را پیچیده اند
آن ور آب
بخاطر نفت
آسمان ما پارپتی ها
هنوزم خاکستریست
رفیق

باور کن بریده ام
ولش، دروازه های تمدن بزرگ را
کی می رسیم بالای قله
مرا هم به پا
رفیق


اصغر رضامند

در آینه‌های زمان، تصویری از خود می‌بینم

در آینه‌های زمان، تصویری از خود می‌بینم
به جای من نفس می‌کشد وبا درد آشناست
در این سکوت سنگین قوی‌تر از همیشه
چه بی رحمانه تنهاست و به ناچار قوی
چه تلخ‌ست زندگی، چه سنگین‌ست بودن
وقتی خودت نباشی وجای تو زندگی می‌کنند
در این تنهایی، گاهی شعله‌ای می‌درخشد
و هنوز جانی در این سینه می‌تپد اندک
چو شمعی که در باد میرقصد به انتظار
شاید قوی بودن، تنها راه ماندن است

در جهانی که خودت را نمی‌شناسی
چقدر قصد رفتن داشتی و من التماس
چقدر بهانه گرفتی و رقصیدی به ساز
دل بی چاره دل بسته بود وباور
عقل گفته بود فریبست و محال
جنگ بود و عقل کشته میدان شد
عقل زنده شود و دل دگر دل نشود
ان کس که دلش دل بود و عقلش کور
گنه کار شد و کوزه ها بر سرش شکست
ادم دل مرده بیابی و قاضی شوی

فرزانه فریادی