سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

خواستم ز آن چشمان تو، اسرار حق را رو کنم

خواستم ز آن چشمان تو، اسرار حق را رو کنم
پیوند وصلم را به دوست، نزدیکتر از یک مو کنم
خواستم که برچینم زجان،این ظلمت و جور زمان
صیقل زنم بر قلب خویش،هر غیر تو جارو‌ کنم
خواستم که این طوق مهین،کز سر جهل گردن زدم
پاره زموی زلف تو ،کمان آن ابرو کنم
خواستم چو فرهاد زمان،تیشه زنم زین کوه نفس
از بن و از ریشه کنم،همچو پر یک قو کنم
خواستم که بردارم ز چشم، این پرده ی پر فتنه را
تیزبین تر از شاهین شوم، در دید تو‌همسو کنم
خواستم چو پروانه به شمع ،مستانه ی نورت شوم
پیله زجان چو برکنم ، رها تر از آهو کنم
خواستم به بام خانه ات،مأمن گزینم دائما
هو‌هو به قصد قربتت ،چون کفتر یا هو کنم
خواستم به شهر جان تو، من شهره ی جانان شوم
مجنون تر از مجنون شوم ،نیکو تر از نکو کنم
خواستم چو آن منصور یار، وز شوق وصل گردم به دار
مست لقای تو شوم ،نه قصد هر سبو کنم
خواستم به کوی نور تو ،پروانه ای دوار شوم
از جان خویش صد بگذرم،بی باک زهر عدو‌ کنم
خواستم به چشم اهل دون،از حال خویش گردم برون؟
قدم نهی بر دیده ام ، این جان خویش خوشبو کنم
گوشم شنید این پند ز دی،از مرده گی گردی به حی
در خود فرو گر من روم ،خدا زخویش یکسو کنم

سید ایوب محبی

شبی باران می آمد

شبی باران می آمد
سایه از سایه لبریز بود
سیاهی از سیاهی
برگ از عشوه ی گیسویت برای باد
حوض از بوسه ی ماهی
ناگهان کوکبی رویید
از هم آغوشی فلک با ماه
خاک بابونه را باردار بود
و می رقصید علف،به ساز تکرار رودخانه
یک نفر آمد
گذر کرد از سیاهی ها و این تکرار سایه ها
ولی هرگز ندید
چشمان کوکب را

محدثه برزگر

می بوسم

می بوسم
چشمان درد کشیده ات را
ایرانم

می دانم...
روزی در آغوشت
خورشید
فوران می کند
از قعر تاریکی

و قندیل ها
آرام آرام
فرو می ریزند

و همگی سر خواهیم داد
شادترین
ترانه ی زندگی را.

فریبا صادق زاده

چقدرمردم اینجا مهربانند!

چقدرمردم اینجا مهربانند!
از راز وناگفته ها آگاه دارند
اگردیدند  پاپوشی نداری
برایت پاپوشِ  بجا  میسازند

اگر دیدن سرت کلاه نداره
میگن سرده سرت کلاه میزارند

اگر دیدن کلاهت  خیلی تنگه
کلاه گشادتر  روی آنها میذارند

اگردیدند هوا گرم شد ه وعالی
کلاهت راگرفته، افسوس وآه میذارند

چون لباست کهنه هست وپاره  وپاره
 برایت وصله های نابجا  میگذارند

چون فهمیدند کم سواد چیزی نداری
حسابت را خالی،  جاش هوا میذارند

گرخواستی در این جا خانه ای بسازی
 نانت را آجر کرده ،برات دوا! میذارند

روزگار جالبیست این روزهای بامحبت
خالی میکنند جیب را درجا نوا میذارند

ای (ولی) هرچه گفتی طنز ِ بی صفابود
دگر شوخی بیجانکن  تورا تنها میذارند


برگرفته ازمتن منسوب به مرحوم حسین پناهی

ولی الله قلی زاده

شد سوالی از جواهر‌ها و در یک لحظه عقل

شد سوالی از جواهر‌ها و در یک لحظه عقل
گفت مروارید و الماس و طلا، دُر و عقیق

قلب خندید از میان سینه بی تردید گفت
گوهری بهتر از آن‌ها می‌شناسم من، "رفیق"


مرصاد رسولی