دو چشمت سبز و جامه مخمل سبز
وجودت چون گلی در دشت سرسبز
خوشا آن لحظههای سبز دیدار
که دیدم در دلت عشقم شده سبز
پرستو کنج ایوان زار و خسته
به روی شاخه تاکی نشسته
از اینجا چون رود شهری به شهری
که صیادی پر و بالش شکسته
فروغ قاسمی
دل من را شکستی دلت بشکسته بادا
زدی خنده به اشکم به اشکت خنده بادا
به هر دستی که دادی به آن هم پس گرفتی
تو مُردی در دل من چه گویی زنده بادا
فروغ قاسمی
دل و جانم ز عشقت بیقراره
دو چشم خستهام در انتظاره
به آن عهدی که بستم پایدارمی
بیا ای عشق من فصل بهاره
فروغ قاسمی
روزگاری ساده بودیم درشیارچین های دستمان
عطرگندم بوی خاک درمزارع می خزیدند
ساقهای سبزتاک
عشق بود و همزبا نی بین ما
دوستی ومهربانی واژه هایی آشنا
دشمنی و کینه از د لها جد ا
عطرنان تازه صبح تازه ای رامژده می داد
برکتی بود در وجود آد می
نه سلاحی نه گریزی.............
نه هجوم ونه ستیزی
خاک وآب وآسمان و ابرها
کد خدا ی مهربا نمان خدا
دستها راشستیم............
عطر گند م رفت
درشیار د ستها مان موج خون جاری گرفت
ساق های سبز تا ک هیزم آتش شد ند
خاک مرد و جای د وستی مردم آزاری گرفت
ازکجاحالا رسیدیم به کجا.............
کس نمی داند بغیرازکدخدا
کمال مومیوند