با چشمانِ من می گرید
کودکی یتیم که
شکسته در پایش خارهای زندگی
دستانِ تمنایِ پیرزنی هستم، تنها
یا بساطِ دوره گردی کساد
آشفته لایِ زرق وُ برقِ خیابانها
آنچنان که گاهی اضطراب می شوم
می تپم در قلبِ کودکی گرسنه
که شباهنگام میان دروازهٔ آلونکی بی در
هنوز به انتظار است نان را
و گاهی هم
در بی تفاوتیِ روز وُ شبِ شبگردی بی خانمان
می لرزم نبشِ سردِ سنگفرشها
حاشا، حاشا...... نه از مرگِ آدمی
که از فنایِ روز افزونِ آدمیت
علیزمان خانمحمدی