سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

باز صبح آمد به پایان، شب دلگیر است و بس

باز صبح آمد به پایان، شب دلگیر است و بس
تا طلوع مجذوب آن ،موی چو زنجیر است و بس
مردمان سر خوش ، در دامان معشوق خفته اند
آنکه بی خوابست هرشب، یاد شبگیر است و بس
گفته بودم یک شبی در کوی چشمت جان دهم
قبل از این تا زنده باشم، شرم تاخیر است و بس
از ته ِدلِ سلاطین عالم خنده ای حاصل نشد
بعد از این در حزن غربت طاقت تیر است و بس
با چنین شهلا کمندی ، دل ربا و طعنه ساز
پنجه اندر پنجه کردن جگر شیر است و بس
هر ماجرائی کند تدبیری ز آن معرکه را
تا گرفتارش شوم پیوسته تدبیر است و بس
طردم از کوشش نکن یارا که آخر می رسم
جان به یاد جان دل میدان تقریر است و بس
تا نویسم قطره ای از سوز درد اشتیاق
از ته شب تا سحر اسباب تحریر است و بس
در شکوهِ تام ِروی و در رواجِ خطِ عشق
آنکه میآید سرافرازی کند جان است و بس
نزد استاد ادب در یک دو بیت از این غزل
قافیه گر ناتوان شد عذر تقصیر است و بس


مهدی میرزایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد