سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

کسان بسیاری درخلوت من قدم می زنند

کسان بسیاری
درخلوت من قدم می زنند

تنهایی ام را شبانه
از سمساری ها خریدم
پیچیده لای بقچه ای
انگار هزار و چند صد چشم
حتا بیشتر
عینک از نگاه برنداشتند

تا برسم به خودم
_چقدر بوق میزنی
کسی که از من سبقت گرفت
خودم بودم
کمی آشناتر بودم از آن یکی خودم

دهان خفاش ها باز مانده بود در چشمانم
وبه مردمک هایم
کوکتل مولوتف هدیه می دادند

سال ها پیش قبل از آنکه
منفجر بشود
بلند بالا سروی بود آن دیگر من

پاهایم هر چه کش می آیند
دراز تر می شود نرسیدن
وارواح هی روی دوشم آوارتر

به گوش هایم التماس کردم
ساکت باشند
ساکت باشند
من های خلوتم گوش نمی دهند
وهیاهو بعد از رعدی هولناک
بلند تر شد

خودم را از بقچه بیرون آوردم
ازدهانم عروسک های مرده ای می ریخت که گویا سال ها در خلوت بقچه ای زیستن را مرده بودند

کسی مرا بیرون نمی شود

عباس جفره

دور از دسترس سایه ها

دور از
دسترس سایه ها
در حجم آینه
ترجمه ای
بر طنین تنهایی ابد ست
رو به آرمگاهی با پنجره های باستانی
ای امامزاده ی الفاظ
در رقص عناصر
صدای حقیقت قابل تقلید نیست
باید کاوشگرانه
از غبارگاهِ هر واژه
گذر کرد
تا به بطنِ مقدسش رسید
من از نارسیدن ها
ناچیدن ها
گفتم
از آن کوهپایه ی معنا
که به تماشا میرسد با اصرار و تمکین
من از اقوامِ
الفاظِ
بر نیامده در جهانِ
هر کسی
که رو به هویت
میرود گفتم
از له له زدن های پر تکرار
که در پیچ و تاب تاریکی رقصید
و به طرح
پر نقشِ طبیعت رسید
ولی
انزوا را انتخاب کرد
آنکه
قدم زنان
تنها و بی استاد
لابلای نیزه هایِ ساقه هایِ راهنما
تا متنِ گلی سرخ
زخم ها
برداشت
عمیق ملکوتی ست
خاموشی نفس ، در نسیمِ نگاه
گوش
پر میشود از بادهای غیب
و قلبی که
سیمرغ وار گذر میکند از
هر آنچه
میشنود از باد
آنکه به سرود نیزار
دلبسته است و به شاخه هایِ اجابت
چنگ میزند
سلیم قلبیست کهنسال مکتب
که با فواره ی ازل
چون هیچِ پیچاپیچی ست ثبت در کتیبه ای محفوظ و از دیوار پرسش
تا پنجره ی
دیدار را طی کرده است
و از ستاره های ولگرد تا سیاره ی تمشک را
در خاکستر شمع تماشا کرده است
شبی
رو به آینه
دردهایم را شانه میزنم
که شفا
لطیف آغوشی ست در اندرون هر کس
و از خودم رو به خودم
هجرت میکنم


فرهاد بیداری

مدتیست عطر بهاری نیست دیگر بر مشام

مدتیست عطر بهاری نیست دیگر بر مشام
سفره ها خالیُ وعده ها نمیرسد به شام

مدتیست شادیُ پای کوبی برای قصه هاست
جای نو دوستی و مهمان ، غم میان سفره هاست

سفره ها خالی ز هفت سین ، بوی سارِ در فضا
سکه ها شد خرج سبزه تخم مرغ هم بر غذا


شد هجوم فقر در این لحظات واپسین
سوز و سختی هم شدند سینی به جمع هفت سین

رسم ساده زیستی با سفره هایی بی ریا
پدرانی چون عمو نوروز با رویی سیاه

دردو رنجو فقروسختی، این بود سال جدید
هرچند این چند بیت را شاید هر چشمی ندید

مهدی سنایی

گر عشق علی بر دل نشیند، آنرابیدار کند

گر عشق علی بر دل نشیند، آنرابیدار کند
دل رابحق پیوند دهد، آنرا  پُر بار کند

عشق حق در مظهر ،عشق علی  است
ورنه کی جوانی؟، جنگ بایَل ِ کُفّار کند

هرکه نداردعشق او،باعدل هم بیگانه هست
عدل اوآهن گُداخته ،بردستِ عقیلِ زار  کند

روزهادر باغهاو نخلها، کارسخت فرسا کند
هرچه کاشت وداشت ،آن را فدایِ یار کند

شبها درکوچه ها  ،ناشناس دوری زند
گاه وبیگاه برکسی ،وجدان بیدار کند

روز ها دست نوازش ،برسر هر بینوا
هر لحظه ای عشق  ،با ربّ و غفار کند

ازدرک شعور ش ،عاجز دشمنانِ جاهلش
راز ونیاز درچاه ،گاه باحق دیدار کند

آنکه درمظهر قضا،با یک فردِ مسیح
فرق نیست پیش او،این آدمی بیدارکند

بخشد مال را ناشناس، برکویِ هر دری
تسبیح ومنزه هم رکوع،بازکات ابرار کند

عشق او آنست، که در نیمه  شب
رازونیاز ،باکمیل ومیثمِ تمار کند

مهر ودوستی او،در هرلحظه درهرجا
نوازش بر یتیم وضعف و بیمار کند

عشق علی آنست که درمیدان عمل
بی غلّ وغش ،درجنگ با اشرار کند

عشق او آنست ، که درمیدان جنگ
چشم پوشی بهر دین ،برعَمرو مکار کند


دنیا هرگز نخواهد دید،مثل ومانند علی
آنکه درکعبه تولد،درمسجد ملجمی بیدارکند

هم تولد هم ضربِ شهادت درخوانِ حق
عجب!مهمانی درماه حق، باخدا دیدار کند

عشق اوجلوه کعبه ومسجد وکنیسه  است
بر منار هریک ، گویی بادلبری همیار کند

چشم فتنه کورکند ،درجنگ با اهریمنان
با ناکثان درجنگ جمل، عهدرا بازار کند

قرانِ سکوتِ صادق ،کنون در دست ما ست
قرآنِ ناطق هم علی است.که عالمی هوشیار کند

در ماه خدا،باز یتیمان کوفه بیکس شدند
بعد او کی؟ بر این یتیمان جان را نثار کند

ای (ولی) کی تو! توانی بشماری فضل او
گر عالَمی بِشمارد،باز جهان آنرا شِمار کند!!

ولی الله قلی زاده

لعنت به تو، وقتی که شیطان زاده ای! گویی

لعنت به تو، وقتی که شیطان زاده ای! گویی
و با ندای وسوسه، جان داده ای! گویی
از بودنت، از ماندنت، از تو ....چه بیزارم
تو هم چو شیطان از بهشتی رانده ای گویی
گفتم ، که شاید جای تو شیطان بیاساید!
تو از نژاد حیله ای ، که مانده ای گویی
گاهی درونم رنج گویی زایمان دارد
چون اشک که از چشم هایت رانده ای گویی
نابود گردی، ای گریز شعله از گرداب

ای چشم هایی که سکوتی مرده ای گویی
زل می زنی ،بر شاخه های خشک تاکستان!
تو خود مگر، زیبا وشی؟ سرزنده ای گویی!
یاد تو را در گور، می بخشم به خاموشی
از بس بدی! فکر میکنم، پاینده ای گویی
لعنت به تو، و آن چه که پیداست در رویت
تو کاسه ی اندوه را پاشیده ای گویی
در من طنین نفرتی ، می غرد و افسوس
در حسرت بیهوده ای خوابیده ای گویی
بردار از رویت، نقاب مهربانی را
تو شهری از امید را بلعیده ای گویی
لعنت به تو، ای مانده در رویای بی تکرار
تو از مسیر نیستی .....جامانده ای گویی

نرجس نقابی