لعنت به تو، وقتی که شیطان زاده ای! گویی
و با ندای وسوسه، جان داده ای! گویی
از بودنت، از ماندنت، از تو ....چه بیزارم
تو هم چو شیطان از بهشتی رانده ای گویی
گفتم ، که شاید جای تو شیطان بیاساید!
تو از نژاد حیله ای ، که مانده ای گویی
گاهی درونم رنج گویی زایمان دارد
چون اشک که از چشم هایت رانده ای گویی
نابود گردی، ای گریز شعله از گرداب
ای چشم هایی که سکوتی مرده ای گویی
زل می زنی ،بر شاخه های خشک تاکستان!
تو خود مگر، زیبا وشی؟ سرزنده ای گویی!
یاد تو را در گور، می بخشم به خاموشی
از بس بدی! فکر میکنم، پاینده ای گویی
لعنت به تو، و آن چه که پیداست در رویت
تو کاسه ی اندوه را پاشیده ای گویی
در من طنین نفرتی ، می غرد و افسوس
در حسرت بیهوده ای خوابیده ای گویی
بردار از رویت، نقاب مهربانی را
تو شهری از امید را بلعیده ای گویی
لعنت به تو، ای مانده در رویای بی تکرار
تو از مسیر نیستی .....جامانده ای گویی
نرجس نقابی
شاخه از زخم تن، درخت ....گریان شده بود
همچو پروانه که بر شمع پریشان شده بود
هر دری را به تمنای .....کسی ....می زد و او
از همین آتش سوزنده گریزان شده بود
ای نفس....ای همه ی بودن من، بیداری
دخترم...جان دلم...زمن ...گریزان شده بود
درد سختی است که در غصه بلغزانی دل
اشک از،دیدن این درد.....هراسان شده بود
مدتی گوش به اهنگ جنون می دهد و
آخرش می شنوی ...اوست که شیطان شده بود
باورش سخت و قبولش چه بسا سنگین تر
مادری زجر کش ....قصه ی هجران شده بود
باغ سبزی که بنا بود. ....به باران برسد
خسته از سوزش جانسوز.....بیابان شده بود
هرچه از فهم سرودیم و ز عرفان نشنید
او که در قافیه ای معنی عرفان شده بود
نه که بیچاره شوم، درد کشم نه هرگز
تکیه ام گستره ی دلکش قرآن شده بود
من به بیداد تو هرگز نکنم، ،،،سر را خم
جان من پیشکش حضرت انسان شده بود
من به انسان شدن خویش ، که می بالم و او
قطره ای، گم شده در عالم ویران شده بود
نرجس نقابی
آینده در دستان من، چون رود جاریست
در انتهای این مسیر، امید واریست
نزدیک آن کوه بلند، رو به خورشید
فواره ای افکنده عشقی را که کاریست
سوزان ترین شمعم که روشن کرده شب را
تقدیم کردم روشنی را بر جهانم
دستان من آتش گرفتند و ندیدم
زیبایی جسم تو را ، در بازوانم
معصوم من، آیینه ی در من نشسته
برخیز و جستی زن به آغوش نهانم
انگار بویت در سکوت ذهن من هست
آمیزه ای از نرگس و یاس و فغانم
انگار تا فردا.....هزاران راه ....داری
یک بار می خندی،و صدها...آه داری
گفتی که بی بی را سپردی دست سرباز
دیدم که حکمی از دل و از شاه داری
راحت به جان مادرت ، خوردی قسم ها
تا در حریق گنگ و آتش زا بمانی؟
هر گرمی که گرمی آغوش من نیست
رفتی که در امنیتی ...نازا...بمانی؟
نرجس نقابی