خدا کنه
زمین خدا
تش بگیره
بجای این همه ظلم
ظالم بمیره
و
بعد این همه سوختن
بارون بیاید
دل تشنه
زمین را سیر نماید
یکم باد
یکم خورشید باشد
یکم سبزه از زمین
بیرون بیاید
بشینم دور کرسی
شال باشیم
به روی
چار قدش
قصه گشاید
دیگر در قصه گرگی نباشد
ویا مرد آدم کش نباشد
دیگر کد خدا هم نباشد
همه دور کرسی شاد باشیم
پلک آیل هفت لنگ باشیم
سیاوش دریابار
ساختیم جانی راکه به معشوقی فنا گشت
اندوه خورد وبه غم های عشق مبتلاگشت
ترسید که مرا هم درکنار خود داشته باشد
آهنگ جدایی نوشت و خود هم غنا گشت
سودی نکردالتماس های مکرررم به خویش
تنهاگذاشت مرارفت و به جم منحنا گشت
آویخت به آمیزش معشوق هم وصف ذات
روح از بدن جدا شد و به دم منجلا گشت
در ذات عشق بودیم و فرمان عشق رسید
یک بوسه از کنار ابروی یار هم صفا گشت
موجود بود و موجود گشت از دستان من
ظاهر به قوّت آمد و باطن به سنا گشت
ازجعفری گذر کرد و بر جعفری دگر رسید
معصوم دوعالم شد و او هم در کما گشت
علی جعفری
برای رسیدن به فردا
و در راه فردا
بسیاری جان ها داده اند
زمانی واقعی بودند
ولی اینک
نام خود به افسانه ها داده اند
مگر راه فردا
چه چیزش تماشائی است
که دانسته و نادانسته
حتی دست نوشته های تاریخ نسل بشر را
به چاپلوسانی
از جنس حاکمان و کاتبان و قداره بندان
داده اند
در راه فردا
همه انسانها کوشا و
دارای آرزوهایی هستند
ولی افسوس که
بی هدف و هویت
دل به بیراهه ها و راه های تاریک داده اند
با چشمانی بسته و گوشهایی گرفته
زبانشان را هم باقفلی بسته
دل در مسیری ناهموار و ناخوانا
داده اند
در راه فردا
من اسی
خیلی دوست داشتم
تا باشم و ببینم
راه رسیدن به فردایی نوین را
ولی افسوس که
من هم همانند همه انسانها
دارای جان و تنی هستم
که از آغاز تا به پایان در این جهان
در این جان و تن
گرفتاری خاموش و
بی روح و عمل هستم
می بینم راه فردا را
که چگونه طوفانهای نابرابری
انسانها را جدا کرده
از مسیر درست
راه فردا
زمانی بر همگان شیرین و خوش و بادوام
می گردد
که همگان امروزشان را
دست در دستان
خداوند بیداری بگذارند
و قدمهایشان را
در مسیر راه فردوس بردارند
آری تویی که دل به این دلنوشته داده ای
بیدار بمان
و بدان که بخواست خداوند مهر
نزد خوب کسی آمده ای
و دست در دستانش گذارده ای
در راه فردا...
اسماعیل شجاعیان
چه باید کرد با چشمی که هر شب غرق رویا شد؟ که در تکرار شیرینت، دل از من بیمدارا شد
تو را در لحظهها جستم، تو را در آینه دیدم دلم در بین این تردید، اسیر راه فردا شد
نمیدانی چه کردی با دل مغرور و طوفانی که بیباور به عشق آمد، ولی یکباره دریا شد
ببین در من چه طوفانیست از شوق رسیدنها که حتی سایهات آمد، دل من مست و شیدا شد
نسیمی از عبورت ماند و باغم را شکوفا کرد نمیدانم چه رازی بود که در جانم هویدا شد
بمان با من، که در چشم تو آرامش نفس دارد که بعد از تو جهانم باز، اسیر اشک و غوغا شد نام شعر ؟
الناز عابدینی
بَه بَه چه حرمتی داشت ،
سایه روشنِ آن شب
وقتی که مهتابِ ناز،
آمد عیادتِ من و،
نشست کنجِ بسترم
به خود گفتم اگر نورش را نبوسم ،
ز پَستانِ عالَمین هم ،
پَست ترم
روی عسلیِ کنارِ تختم ،
دسته ای گل شاهدِ ماجرا بود
تقدیم کردم به مهتاب ،
یک گلِ نابِ نسترن
مهتاب خندید
عاشقِ خنده های مهتابم
حتی حالا که ،
از روی تختم رفته
حتی حالا که تنهایم گذاشته ،
تمامِ رؤیاهامون روی تخته
حالا بدونِ آن ناز،
خسته ترم زخسته
اما با آنهمه بجامانده رؤیاهای او،
دراین زمستان سرد ،
ز مَستان هم مست ترم
گرچه بدون آنهمه نورِخوب ،
بدون آنهمه عطرِ گل یاس ،
از یأس هم مأیوس ترم
اما نمیدانم چرا هنوزهم ،
گرم است جای لَمِ او ،
به روی این پیری و بیماریِ بسترم
بهمن بیدقی