سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

غافل از آیات تقوا لاف تقوا میزند

غافل از آیات تقوا لاف تقوا میزند
چهره اش را او نقاب اهل معنا میزند

تا گلوگاهش بُود از آب روی مسلمین
در خیالش باده از جام طهورا میزند

از دو چشم پر غرورش یک سر مو کم نشد
بر پَر نازکدلی با سنگ خارا میزند


آتش سوزان نمی باشد تهی از حرص و آز
هر که می آید به سویش بی محابا میزند

کام دل را می کند تلخ از کلام زهر خویش
دم بدم حرف و سخن از شهد و حلوا میزند

همنشینش تا بُود ابلیس بد نام رجیم
مست خود گردیده و بر طبل دنیا میزند

خاک را دارالامانی داند و از بهر آن
پشت پا بر رسم دین و آل طاها میزند

بنگر این چاک گریبان را که باشد حرف لا
لا نمی داند مــرا بـا تـیـغ اِلا مـیـزند

بـال پـرواز مـرا بشکسته بـا تـیـر ربـان
سرمه بر چشمان پاک اهـل تـقـوا مـیزند

طشت او افتاده از بام فلک تا بر زمین
حیله ها چون شانه بر زلف چلیپا میزند

دل درون سینه باشد همچو دریا پاک پاک
بی مروت آتش تهمت بـه دریـا مـیـزند

می سراید با نسیم از آبـی چـشـمان یـار
خاک ره را از جفا بـر چـشـم بـیـنـا میزند

چون (نسیم ) بینوا ظاهر فریب و بی ثمر
بـهـر دنـیـای سیاهش دم ز عـقـبـا می زند

اسدلله فرمینی

حبیبا جان به لب آمد چرا هستی غریب من

حبیبا جان به لب آمد چرا هستی غریب من
تو هستی جان و دل یارا چرا گشتی رقیب من
تو را در آسمان گشتم ولی اندر زمین بودی
کند ایزد که در عالم بباشی تو حبیب من
حدیث از صبر و بردباری نباشد پاسخ این دل
صبوری هر چقدر کردم به آخر شد شکیب من
تو آن این جهان نیستی یقین دارم حدیثم را
چه کس در این جهان باشد چنین گونه ادیب من

مرا حاجت به وعظ است و کسی واعظ نمی بینم
چه پندی حاجتم باشد چو هستی تو خطیب من؟
منم آن کس که در پیچ و خم هستی به فانی شد
دگر بعدت نمیدانم فراز است یا نشیب من
دلم خونی شده بس که،به هجران گشته است مجبور
الهی شامگه خوابم، سحر باشی طبیب من
دلا دیگر چه میخواهی مرا کردی تبه ،غافل
تو اکنون گشته ای جانسوز کهن بودی شعیب من
مرا وهمی به دل کی بود به هنگام وصال تو
ولی این روزها هجران بسی گشته نهیب من
دلش را جای من کی بود؟دروغش را نکن باور
نگارینا چرا هستی به دنبال فریب من
قرار این بود جانی تو ببخشی این منِ من را
ولی باور ز من رفته،کنون گشتی صلیب من
وفا را کن رها ای دل دگر معنا نمی دارد
به ویران گشته ای اکنون،تو بودی عندلیب من
مرا غم ها چه کار آید؟که بر دل روز و شب باشد
قسم بر جان سام ای غم کنون هستی ضریب من

امیرسام نامداری

هر کجا رفتم و دیدم رَدپایش به دل جـا ماند

هر کجا رفتم و دیدم رَدپایش به دل جـا ماند
تو شدی یاد عزیزی، سرد و غمگین به جا ماند

ابوالقاسم میدانی(

می سپاریم راه شب را می گشائیم درب روز

می سپاریم راه شب را می گشائیم درب روز
خواب در ما مرده در این چرخه حیرانیم هنوز
سرزنش ها ی مغیلان در بیابان پُر عمل
ما بدنبال سرابیم با دلی آتش فروز
بار معنی دارد این گفتار دربارگه دوست
طور سینا لن ترانی گفت پاسخ ارنی که بسوز
گر که عاشق را ، ادراک معانی شد نشان
نیست حاجت به نگاهی راه گوید میفروز

آهی اندازه نگه دار پاسخت موسا ئی است
راه رفته نتوان رفت به ایقان که شوی جانانه سوز

عبدالمجید پرهیز کار

چه کسی بود که می‌گفت

چه کسی بود که می‌گفت
دنیا که به آخر نمی‌رسد
بخدا که رسیده
دنیای بدون او
آخرتی‌ست مهیب و وحشتناک


سهیل آوه