سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

لذت دیدار جان را از سحر خیزان بپرس

لذت دیدار جان را از سحر خیزان بپرس
یک نشان از ساقی روشنگر مستان بپرس

چهره ی زرین اگر خواهی چو خورشید سپهر
رو به محراب سحر از مصحف قرآن بپرس

اشک چشمان سحر خیزان شود همچون گلاب
بوی عطر یاس و ریحان را تو از ایشان بپرس


کُنج مهراب دعا اندر رکوع و در سجود
از نگاه پر ز لطف ماه مهرویان بپرس

نشئه ها دارد حدیث تلخ من همچون شراب
از شراب بی غش لعل لب خوبان بپرس

بی گنه یوسف به زندان زلیخا می رود
از مناجات دلِ بشکسته در زندان بپرس

از دلِ بیمار و از تاب و تب دلدادگی
هم ز زخم بی شمار و درد بی درمان بپرس

گر رها از بند زلف و دام صیادی کنون
از من صید غمش از دین و از ایمان بپرس

زورق بشکسته می داند که بحر شور چیست
از دلِ سی پاره از امواج و از طوفان بپرس

گشته ای در وادی حیرت هراسان از چه رو
راه منزلگاه لیلا را ز مجنونان بپرس

وحشت بی همزبانی دیده ام را ناخن است
از شرار آتش عشق و شب هجران بپرس

پاره شد سر رشته جان (نسیم) از ماتمی
یکدم از این خانه بر دوشان سرگردان بپرس

اسدلله فرمینی

غافل از آیات تقوا لاف تقوا میزند

غافل از آیات تقوا لاف تقوا میزند
چهره اش را او نقاب اهل معنا میزند

تا گلوگاهش بُود از آب روی مسلمین
در خیالش باده از جام طهورا میزند

از دو چشم پر غرورش یک سر مو کم نشد
بر پَر نازکدلی با سنگ خارا میزند


آتش سوزان نمی باشد تهی از حرص و آز
هر که می آید به سویش بی محابا میزند

کام دل را می کند تلخ از کلام زهر خویش
دم بدم حرف و سخن از شهد و حلوا میزند

همنشینش تا بُود ابلیس بد نام رجیم
مست خود گردیده و بر طبل دنیا میزند

خاک را دارالامانی داند و از بهر آن
پشت پا بر رسم دین و آل طاها میزند

بنگر این چاک گریبان را که باشد حرف لا
لا نمی داند مــرا بـا تـیـغ اِلا مـیـزند

بـال پـرواز مـرا بشکسته بـا تـیـر ربـان
سرمه بر چشمان پاک اهـل تـقـوا مـیزند

طشت او افتاده از بام فلک تا بر زمین
حیله ها چون شانه بر زلف چلیپا میزند

دل درون سینه باشد همچو دریا پاک پاک
بی مروت آتش تهمت بـه دریـا مـیـزند

می سراید با نسیم از آبـی چـشـمان یـار
خاک ره را از جفا بـر چـشـم بـیـنـا میزند

چون (نسیم ) بینوا ظاهر فریب و بی ثمر
بـهـر دنـیـای سیاهش دم ز عـقـبـا می زند

اسدلله فرمینی

شبنم روی گل از ابر بهاران بیشتر

شبنم روی گل از ابر بهاران بیشتر
شاعران را سوز آه و اشک پنهان بیشتر

دلگشاتر می نباشد از گلستان ادب
منزل صاحبدلان باشد به بستان بیشتر

فاضل و فرزانه و شاعر بخواند خویش را
می زند برشاعران سنگ فراوان بیشتر


حق پرستان را بخواند از جفا چون بوف کور
خود نخوانده یک کلام جز نون قرآن بیشتر

هر که شد روشنگر و شمع ره دلدادگان
میشود آخر نصیبش نار سوزان بیشتر

آتشی شد برلبان شاعر شیرین سخن
آن کلام نافذ و چون دُرّ غلطان بیشتر

او که گوید شین ز شیطان یِ ز یابو خِ ز خر
می شود مهمان بزم شیخ ایشان بیشتر

احترامی بهر شیخ پیر با تقوا نبود
در حصار عافیت هم دین فروشان بیشتر

گر نهی پا در بساط بازی چرخ و فلک
می شوی بازیچه دستان طفلان بیشتر

شاعر و فرزانگان در غربت خود غوطه ور
رنج بی مهری کشد از این رفیقان بیشتر

در کنار سردی بازار این فرزانگان
گرمی بازار این مهمل سرایان بیشتر

گر شود خالی ز شیر نر تمام بیشه زار
شورش روبه شود اندر بیابان بیشتر

شاعر فرزانه را دارم عزیز و نور چشم
زانکه دارد او ادب از خودنمایان بیشتر

مختصر کن این غزل را ای (نسیم) آشنا
ور نه گردد آتش خشم رقیبان بیشتر

اسدلله فرمینی