زمان نگفتی برایم هیچ بار
ولی نشانم که دادی هر بار
اعمال صدا می زنند فریادتر
عمل ها به غوغا زدند رساتر
بدیدم که من چها در رفتار
سخنان بودند تمامی کردار
می زدند زهر چو نیش مار
تا دردمند شوی مانند بیمار
ای داد از آدمیان روزگار
ندانیم کدامین دارند اعتبار
پوران گشولی
مالک نهفته هایم
نیستی چها که بیقرارم
ربوده ایی جان از قدم هایم
خاموش کردی فانوس رویاهایم
تاریک کردی کلبه خاطراتم
گرفتی قدرت از زبانم
چرا نداری دگر باورم
می دانی چه بردی به حالم
چو یعقوب بی یوسف
به کنعانم
چو گم گشته ها جویا نامِتم
بقدری در این انتظار نشینم
تا بیایی روزی آرامش جانم
پوران گشولی
در شعرم جای برخی جملات خالیست
به نصیحتِ قلم مختصر قصیده ایست
تا نخوانده رو بر نگردانند مخاطبانی
کاش حوصله افزون تر بود مجالانی
تا نویسم چند خط سروده ایی
هر چند نغمه هاست
و دور از نایاب کسانیست
که یکرنگ دارند امضائی ، در کتابِ انسانگی
چون حرفِ دلشان با زبان شان یکیست
حساب شان از همه متفاوت است خدایی
قصه سخنانش درگیرِ آدم ها قلابیست
سرتان را درد نیارم بیخودی
گفته دل غمین باشدُ بارانی
سؤالاتِ هم یکی یکی
در حیبت اندُ چو پوچ خالی
کسی هم نشناخته این چنین خلایقانی
شگردشان معمایست به خطاهایی
چرا که چو نقلُ نبات می خورند القاب خدایی
ما هروقت شنیدیم با خود گفتیم
نعوذُبالله بخشنده ایی کاش بخشایی
وقفه نیندازم افکار را مغشوش و اشتباهی
بگویم چه نمونه ها دگری
عنوان مثال، وعده سر خرمن دادند شعاری
فعلُ قافیه تفکیک کردن به بازی
در نقشه شان زمان خریدند حرفه ایی
تخریب شخصیت حالشان باشد ذاتی
هر خواننده ایی مهمان شان بود زمانی
می دید در آخر امضأی نامفهومی
چه نامیم به نظرتان چنین شخصیت هایی
چرا نیست در این دنیا محکمه خانه ایی
تا بر ملا شوند زات ها شطرنجی
وصفشان بی نهایت است به خطوطانی
ولی من ندارم دگر دفترِ خالی
دل سوختُ بسوزد از آنجایی
که چرا روزگار یکیست با آنها این چنینی
چه می چرخاند اوضاع شان را به خوبی
طاقت کم استُ. تمامی صبرم سرریز
جانم شد خسته توانی نیست به ستیز
جملاتی مدام آیند به زمزمه ایی
قلم پیش انداختم تا نویسدشان دلی
تکراریست. ولی وردِ زبانِ خسته دلانیست
که ای یا عجل لولیک الفرج
غیبتت طولانی تر از کبری نامیست
کاش خلاصه تر بود چشم انتظاری
لیکن بریده ایم از این همه بی تابی
امید مان قفل آمدن باشد تا بیایی
می دانیم بر پا سازی عدالت خانه ایی
که ناچاران را چاره شود حسابی
الهی آمین برحمتک یا ارحم الراحمین
پوران گشولی
گذرا تابستان
می بَرد با خود
این باره هم
صندوقچهِ کتابم را
نمیدانم شِگردش
در چیست
میلِ به رفتن دارد یا ماندن
هر چند دلگیرم از این تموزِ سال (تابستان)
چرا که خاموش می شود
صدای ستارگانِ آسمانش
ولی بیدار می شود
ناله های
جغدِ شبانه اش
چرا که غصه دارد طلوع خورشیدش
اما خوشحال است
ردُبرقِ بی بارانش
من مانده ام
یک عمر
تجربه سکوت
به سوال بی جوابم را
پوران گشولی