می رود از سواحلت بیرون
قایقی را که بسته ام بر باد
کهنه مَردَم و نیستم مجنون
تازه لیلیِ مستمع آزاد
.
از اسیرانِ خاک بر حذرم
اهل رودم نشانی ام آنجاست
دائما در تلاطمِ سفرم
ناخدایم خدای طوفانهاست
.
دعوتت می کنم به ناکامی
گرچه از کام خویش محرومی
اتفاقی که در خیال منی
اتفاقی که مطلقا شومی
.
تا به عشقی که برده از یادت
برسی با تو عقدِ خون بستم
تو همان عاقلی که می دیدم
هستی و من خودِ جنون هستم
.
می توانم هزار زهرِ دگر
بنویسم ولی نمی پاشم
تشنه ای؟ اعتراض هم داری؟
برو از صفحه ای که من باشم
.
مبتلایی به دلنوشته ی من
گرچه در شعر نو تعطیلی
تا می آیی برای چک کردن
به غرور تو می زنم سیلی..
ناصر یوسف نژاد
در آسمان تو تنها روانه ی سفرم
شبیه ماهم و شبها به خویش می نگرم
.
اسیر حربه ی شیرین شامگاهانم
شهید شعبده ی تلخ خسرو یِ سحرم
.
به پای عشق تو افتاده ام به سجده ببین
به یاد عشق تو من تا همیشه دربدرم
.
منی که آمده با پای خود به قربانگاه
چه میل آنکه ز تیغ تو جان بدر ببرم
.
از اینکه گمشده ام در عدم نمی ترسم
خدای را که نماند به خاطرت اثرم
.
مرا جمال تو عاشق نکرد و می دانی
کمالِ باطنی ات می گذشت از نظرم
.
من از غرور خود آسان گذشته ام اما
به هیچ قیمتی از عشق مان نمی گذرم
ناصر یوسف نژاد