سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

دریای عشقِ پاک تو طوفانی

دریای عشقِ پاک تو طوفانی
بارانِ ابرِ چشمِ تو می بارد
تنها نشسته ام به صبوری وای
تاسَم به تخته نَرد چه می کارد

در شیبِ سختِ شرمِ نگفتن ها
گُل واژه های شعرِ پریشانی
می خوانمت خدای نجابت ها
در بُغضِ آن چکامه ی بارانی


می جویَمت ستاره ی اقبالم
در روزگارِ سردِ فراموشی
حس می کنم کنارِ منی هر شب
با کوچه های غُربت و خاموشی

در جاده های خلوتِ مهتابی
از مَه نشانِ ماه تو می گیرم
ای ماه رفته از نظرم بنگر
بی نورِ روی ماه تو می میرم

امشب به یادِ خاطره هایت باز
در لابه لای دفترِ افکارم
پیچیده عطر یاس و اقاقی ها
ای اشکِ گونه ام نده آزارم.

مهرداد مظاهری

بی تو نمی توانم بر گریه ام بتازم

بی تو نمی توانم بر گریه ام بتازم
بی تو زبانِ اشکم رسوا نموده رازم

بی تو چرا بمانم در انتظار فردا
بی تو چه سود فردا با او چرا بسازم

بی تو نه کُفر و ایمان فرقی دگر ندارد
بی تو که را ببینم با سجده در نمازم


بی تو نسیمِ یادت آتش فرو نشاند
بی تو ز سوز آهم از غصه میگُدازم

بی تو کلیدِ سُل هم قفلِ ترانه ها را
بی تو نمی گُشاید ناکوکِ کوکِ سازم

بی تو چه کس نوازش بر غنچه می نماید
بی تو خزان بتازد بر غنچه دلنوازم

بی تو ستاره دیگر چشمک نزد به شبها
بی تو ستاره تنها کُنجی تَکیده بازم

بی تو قُمار کردم با زندگی بمانم
بی تو نمیتوانم باید به خود ببازم

مهرداد مظاهری