سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

شیر حق را رب من ماقبل آدم آفرید

شیر حق را رب من ماقبل آدم آفرید
کوه خاکستر شدش تا هیبت او را بدید

کعبه از فرط خجالت روح و قلبش را شکافت
تا که از اعماق قلبش گوهری یکدانه یافت

ماه هم با وصف او خورشید تابان می‌شود
قلعه خیبر ز نامش تور لرزان می‌شود


رشته علم وجودش را پیمبر دوخته
هر نفس حب الهی را با او آموخته

او که شهر علم را باب نجات امت است
ذوالفقارش بر سر اعداء ز باب رحمت است

دست او خاک بیابان را مطلی می‌کند
چون خدا عرشش به نام او مصلی می‌کند

ما همه سرباز لشکر، جان فدای مرتضی
دم به دم خاک کف پای غلام مقتدا

مهدی مزرعه