با درد درآمیزو مگو قصه محال است
در هم تو مکش چهره که این صورت حال است
این عمر زمین گر همه یکسال بدانیم
یک ثانیه آمد بشر و رو به زوال است
گردیست بر آیینه ی دل،عکس چه بینی؟
اندیشه بر عشق ، چو طوق است و وبال است
من ساقی ام و واژه سرازیر سبو هاست
گر مست نشد اهل دلی جای سوال است
هر دل که نشد محرم اسرار تجلی
در عالم معنا چو رسی، قیل به قال است
ایکاش دمی یک نظر آن دیده ببینی
در باورت آید که جهان وهم و خیال است
صیاد، بمان مقتدر و صید سخن دار
سمی تر است آن مار، کو خوش خط و خال است
محمدرضا بیابانی
همچو مرغی زخمیم در یک قفس
سقف و دیوارش ز شیشه، من چو مست
می خورم در هر قدم بر حائل پنهان نفس
واژه آمد همچو نوری، بر ورق ناگه نشست
روز اول کودک و فطرت، ولی ذهنت چو راس
آمد و تاج از سرت دزدید و بر تختت نشست
به چه زندانی،. که زندانبان منو، من هم به حبس
این چه وهم است بسته ای آن در، که او آنرا نبست
خسته ام، بال و پرم زخمی ندارم من نفس
شب پرستی می پرستی، حال ویرانم خوش است
محمدرضا بیابانی