سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

چشم را می بندم ودل را نثارَت می کنم

چشم را می بندم ودل را نثارَت می کنم
درخیالم مثل صیّادی شکارَت می کنم

می دَرَم از هم رقیبان را چونان شیری دلیر
خونشان را جویباری درکنارَت می کنم

شادمان ازصیدِ این زیبا غزالِ تیزپای
قهرمانانه براسبِ خود سوارَت می کنم

بافتی آن خرمنِ مو را چو حلق آویزِ دار
بازکن آغوش را ، سررا به دارَت می کنم

مرگ درآغوشِ تو از زندگی زیباتراست
باکمالِ میل جانم را نثارَت می کنم

می گریزی ناگهان ازدامِ عشقم نازنین
می پَرَم ازخواب و دل را بی قرارَت می کنم

لیلامیر