سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

در چشمان غزالی می‌خوابم

در چشمان غزالی می‌خوابم
در سکوت یک‌باره‌ی جنگل،
و نگاه‌های حریصانه‌ی ببری
که بر تنم می‌خزد.
سکوت غزالیم،
حبس نفسم،
و بی‌جانی این روح بلند،
در خوابی که زیبایی‌اش
به مرگی آرام می‌ماند.
چشمانم هر دم گشوده می‌شود،
به اطراف خیره می‌شوم،
که مبادا باز در تنم
سایه‌ای خزنده زاده شود.
درمانده‌ام،
که این خواب،
زیباییِ مرگبار من است.
بی‌جانی هر لحظه
چون بی‌جانیِ سنگ.
من، در وحشت خویش،
میان انبوه درختان
جان می‌دهم،
به نگاهی
که هر دم از آن می‌ترسم.
تو اگر می‌پنداری این خواب است، بیا!


فیروز ایزانلو