گر بادِ وزان، زخم دهد هدیه خزان را
در خاطره یِ باغ نهد غنچه نهان را
بر میهنِ نازَنده به شیرانِ سلحشور
ابراشک! بباران همه اندوهِ بیان را
سودایِ سخن یخزده در سایه نشسته
خورشیدِ زمستانزده بگشای زبان را
پروانه! به جُو جلوه یِ پرواز ببخشای
مَه دانه به دریاچه شکن موجِ دمان را
آشوبگهِ مِه پیِ تاریکی و دودی ست
یل گونه به سرشانه بکش شاه کمان را
اسطوره یِ آرش به دَم خیره بیامیز
بازو بگشا چیره نما شیرِ ژیان را
اندوهِ وطن در دل و شه خنده به بندست
از سینه به در کن دَمِ فریادِ گران را
دلسرد مشو نادره یِ تازه بهاران
شادی بفِشان لحظه ی بهبودِ جهان را
پیروزیِ تو روزِ مرا پلک گشاید
بنما به درفشَت؛ فَر و آیینِ کیان را
سوسن خسروی