جان را به فراق، خسته می کن
هر چیز که گفت تو هوش، می کن
اندر طلبش، هــــــزار سختی
آری بِکش و تو گوش می کن
...
سلیمان بوکانی حیق
تا مرگ بُود، این ترس1
اندر دل و جانها هس
آب خوشی از حلقـی؛
پائین نرود هیج کس
...
سلیمان بوکانی حیق
بهــــر نانش آری از جانش گذشت
جـان خـود را بر سر نانش گذاشت
بهــر نـانِ بچّــــــه و خانواده اش؛
آری هم از جان و از دنیاش گذشت
...
سلیمان بوکانی حیق
چون یاد تو هست همیشه در دل
عشقــــــت ندهـم، بنده بر باد
در کُنــجِ دلِ مَنست جایت
هرگز نروی ز دل، تو از یاد
...
سلیمان بوکانی حیق