سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

جان را به فراق، خسته می کن

جان را به فراق، خسته می کن
هر چیز که گفت تو هوش، می کن
اندر طلبش، هــــــزار سختی
آری بِکش و تو گوش می کن
...

سلیمان بوکانی حیق

تا مرگ بُود، این ترس

تا مرگ بُود، این ترس1
اندر دل و جانها هس
آب خوشی از حلقـی؛
پائین نرود هیج کس
...

سلیمان بوکانی حیق

بهــــر نانش آری از جانش گذشت

بهــــر نانش آری از جانش گذشت
جـان خـود را بر سر نانش گذاشت
بهــر نـانِ بچّــــــه و خانواده اش؛
آری هم از جان و از دنیاش گذشت

...
سلیمان بوکانی حیق

چون یاد تو هست همیشه در دل

چون یاد تو هست همیشه در دل
عشقــــــت ندهـم، بنده بر باد
در کُنــجِ دلِ مَنست جایت
هرگز نروی ز دل، تو از یاد

...
سلیمان بوکانی حیق