سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

و از برای یک نافرمانی بزرگ

و از برای یک نافرمانی بزرگ
هبوطی
در قفسی بس سترگ
واقع شد
منزلگاهی بس طولانی برای سالیان،
و در این هیمنه
طلوع و غروب ها
را می گذرانیم
و بهار طبیعت
آغاز
سرآغازی دیگر است
آنچنان که شعرها
در هم تابیده شوند
و جوانه ای شکوفا می شود
اگرچه از این بهارها زیاد می شناسم
اما مرا بهاری سبز آرزوست


رضا کشاورز

از پیله سفر کردیم

از پیله سفر کردیم
پروانه شدیم باز هم
از عشق گذر کردیم
دیوانه شدیم باز هم

ما ساکن آن خانه
دیوانه ی دیوانه
با لیلی مجنونی
همخانه شدیم باز هم

ما کوخ دل خود را
با کاخ عوض کردیم
اما به تکانی هم
ویرانه شدیم باز هم

گر کاسه ی صبری بود
گر طاقت دل بسیار
لبریز چو سیلاب از
پیمانه شدیم باز هم

ای سینه ی تنگ من
آتش بفشان اکنون
کز خون جگر همچون
افشانه شدیم باز هم

ای سازغمم بنواز
ای شور سرم بفکن
ویرانه ی ما بهتر
وِیلانه شدیم باز هم

دلتنگ شدیم ای خاک
اغوش غمت واکن
مارا تو بغل میگیر
خاکانه شدیم باز هم

تا کی به تمنایش
سوزم دل خویش ای شمع
سوزنده و سوزیده
هیمانه شدیم باز هم

در خلوت رندان هم
راهت ندهند هرگز
هرجا تو مگوی ای دل
رندانه شدیم باز هم

هنگامه رفتن شد
ای خاک فرومایه
ما گوهر دریاییم
دردانه شدیم باز هم

دریا چه پریشان است
امواج خروشان نیز
در موج غم عشقت
غرقانه شدیم باز هم

ما قصه ی غم بودیم
تا درس بگیرد عشق
ما خوانده شدیم یک بار
افسانه شدیم باز هم

در اوج خدا بودیم
از تن که جدا ماندیم
با عشق یکی گشتیم
تنها نَ شدیم باز هم.

رضا کشاورز

در حماسه ی خون

در حماسه ی خون
شیری خفته
و کرکسی که در سایه او
سرود حماسه می خواند
با تسبیح و فشنگِ مانده از تو
قلمی باید ساخت
تا بسراید سرود جاودانت را
اما در عجبم
از قلمهایی بی شرم
که تو را به مسلخ می برند
شاید سیگاری باید بر لب نهاد
تا نشنود اندوه روزگاران را

رضا کشاورز