سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

در دشت تنهایی من دیگر زگل بویی نبود

در دشت تنهایی من دیگر زگل بویی نبود
باران چَشمان تَرم از ریشه گل هارو رُبود
من بی خبر از حال تو تنها میان جاده‌ام
شاید که در بی‌انتها راه نجاتم این بِبود


رضا مرادی

گفته بودم بروی جان به لب می‌آید

گفته بودم بروی جان به لب می‌آید
قصّه‌ی زندگی‌ام بی تو به سر می‌آید

گفته بودم همه شب دست به دعای فرجم
چون که روی گل تو سخت به در می‌آید

گشته‌ام کور چو یعقوب زِ هجران پسر
عاقبت پیرهن یوسف، به وطن می‌آید

عشق در راه درست همچو نهالی بی‌برگ
ماحَصَل میوه‌ی شیرین به ثمر می‌آید

دیده گریان همه شب، اشک چو باران بهار
غُصه کن که سرانجام سحر می‌آید


رضا مرادی