به سحر ز مشرق دل ، بدمد به ما دم تو
به فسون صبحگاهی ببرد ز دل غم تو
به شرابهای نوشین ،به فیوض باد دوشین
رخ غنچه را بشوید به سرشک، شبنم تو
به شعاع آفتابت، به شب و به ماهتابت
به حضور تو رسیدم به خیال همدم تو
به صبا بگو به طرفی سر زلف تو گشاید
نشود گره مجعد، ره پیچ و پر خم تو
تو کدام مو فشردی که شراب زنده خوردی
که می عجیب بابا ، برسد به مریم تو
به کنون قسم، به لحظه، به جنون دلشکسته
متحیرم نفس را، که نمی است یا یم تو
متصوران عشرت به حروف اهل دقت
به هجای درد گشتند به جنان اعظم تو
من تشنه و سقایی، ندهد کسی ام آبی
مگر از درون روشن، ز عیون مبهم تو.
رضا جمشیدی