سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

بهار آمد و نور در جان دمید،

بهار آمد و نور در جان دمید،
زمین از غبارِ کهن رخ کشید.
منم پیروِ توس، سخن‌سازِ پاک،
که خوان‌ها به هفت‌سین کنم بر سماک

نوروز ز رستم به یاد آوریم،
ز پیگارِ او رهگشایی به داد آوریم
چو او خوان به خوان پای بفشرده‌ایم،
جهان را ز بندِ ستم برده‌ایم.

نخستین، سینِ سترگِ شیر آمد پیش،
که چنگش جهان را بدادی به نیش.
به گرزِ دلیری دلش چاک شد،
تنش بر زمین خرد و خاک شد.

دگر، سینِ سرابِ تشنگی آشکار،
که جان را فریبد به خوابی نزار.
به بینایی از وهمِ آن ره برید،
به چشمه‌سرایِ حقیقت رسید.

سوم، سمِ زهرناکِ اژدها،
که زهرش جهان را کند بی‌نوا.
به تیغِ شرف زهر او دود شد،
زمین از سیاهی‌اش آسود شد.

چهارم، سینِ سحرِ سیاه از کمین،
که در گیسوان خود بسته دلی پر کین.
به شمشیرِ "بینش" دروغش شکست،
به نوری که بر تیرگی‌ها نشست

پنجم، سینِ سرسپار آمد باز،
که ره را نماید به تدبیر و راز.
به تدبیر، بند از گلو باز شد،
شب از پرتوِ راستی راز شد

ششم، سینِ سوزِ زمستان رسید،
که در استخوان‌ها هراس آفرید.
به گرمای سینه ز سرما رهید،
بهاری دگر در دلِ ما دمید.

هفتم، سینِ سپیدِ دیو آمد سخت،
که بیداد را بود فرمان و بخت.
به گرزِ ستم‌سوز، سر درشکافت،
زمین از سیاهی رهی نو بیافت

سخن راندم از توس با سوزِ جان،
که خوانِ دلیری شود جاودان.
هر آن کس که این راه را بگذرد،
ز توفانِ بیداد پیروز برد.

نوروز، پیام آور هفت سین
که هر خوان او، رزم دیرینه بین!
جهان را به نیروی جان ساز کن،
ز زنجیرِ بیداد، جان باز کن!


بینش پارسا