سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

دستی شتافته باور

دستی شتافته باور
سوگند به سه و هفت
در و پنجره بی چفت
گشایشی از دست برفت
دوان دوان خمیده وار
آنگاه به این خاک آتش دَم گرفت
شیشه زندگی به خون دربر گرفت
مشکه ناف هستی مایه پرسش گرفت.
انگاری کُنش مند
اگرهای برنگزینند
آنچه بود در نبود خویشی هست
هیچ پیچیده شگفت بازی هست
رازی از پدیدار پی هیچ کام زدگی چیره دست
بازی شترنج زندگی دست به مهره پا شکست
از میان هنوزی سرشت
آنچه بگذشت برنگشت
کام نفت مایه برگذشت
تا هزاران روبند سیم و زر
تا هزاران روبند مادرزاده بخت
یک نبود در روبند چوبی سخت.
گزیده از روبند
برانگیخته درد
به سه سر بند
گر چه توانایی به بود و نبود موی شده بند.


بابک رضایی آسیابر