سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

کاش دریا بودم و پایِ دل اَم، آزاد بود

کاش دریا بودم و پایِ دل اَم، آزاد بود
همنشین اَم ابرِ تشنه، دلنواز اَم باد بود
در درون اَم گوهرِ زیبا تولّد می گرفت
در برون پشتم پراز مرغانِ آوا شاد بود
موجِ بیتابِ تن اَم گهواره ی کشتیِّ نوح
شهرتم همواره مرزِ مردن و میلاد بود
ساحل اَم، آرامشِ دریا دلانِ عدل و داد
غرّش اَم، کوبنده ی کهنگی و بیداد بود
ناخدایِ بی خدا در من شکارِ شومِ شب

موجهای اَم، دادِ انسانهایِ بی فریاد بود
ماهی و مور و ملخ را، مأمنِ دادُ دِهش
ظلم، در تابِ تنم در چنبرِ مرصاد بود
غولِ استبداد در، قعر و قیامِ قطره هام
مثلِ موم اندر مصافِ مشتها، منقاد بود
موجهایم شانه میزد بر سر و زلفِ امید
صخره زیرِ ضربه اَم آبستنِ فرهاد بود
نطفه ی نرمِ نسیم از ناله هایم می چکید
زانکه انوارِ سحر، درجوششِ میعاد بود
چشمه هایِ کوهِ کر از مهرِ من تا بیخِ برّ
تشنه لب در پای بوسِ ابرِ بی اوتاد بود
گرمِ آغوشم به پهنایِ غم و قهرِغروب
چون کمینگاهِ صبورِ قصّه های شاد بود
گر چنین بودم چو دریایِ نترسُ بی نیاز
مؤمن و کافر زِ مهرِ دامن اَم همزاد بود

امیر ابراهیم مقصودی فرد

بویِ تردیدِ تنهایی گرفته

بویِ تردیدِ تنهایی گرفته
تارِ نمورِ کنجِ اتاقم
چشم به راهِ پنجه ای ست پیر
برایِ نوازش،
تا پیلۀ تنهایی را پاره کند
مثلِ چشمانِ من که،
جرمِ مهجورِ جدایی گرفته
به پایِ رفته ای دیر
می خواهم

تنهایی اَم را بنوازم با تارِ نمور
می خواهد
تنهایی اَش نواخته شود
با ترانه ی جداییِ من،
قرابتِ غریبی ست
بینِ منِ صبور و تارِ نمور
غمِ جدایی را با تار،
داد می کشم
نَم و تنهایی را با من،
فریاد
دوست دارم انگشتانم
بر تنِ تارِ تنها برقصد
و تنِ تار
با غربتِ من بلرزد
می خواهم جدایی را
تا طلوع،
با تنهاییِ تار تمرین کنم
من صدایِ سکوتِ او باشم
او دعایِ قنوتِ من
من رهایِ او از نم
او رهایِ من از غم
من صدایِ او
او نوایِ من

امیر ابراهیم مقصودی فرد

دیدَمت، امّا نگاهت گرم و رؤیایی نبود

دیدَمت، امّا نگاهت گرم و رؤیایی نبود
در لبانت، لرزشی از شورِ شیدایی نبود
با لبی خندان شدی با درد هایم هم سخن
در سخنهایت نشان از یار و همتایی نبود
خنده کردیّ و لبانت هم سلامی سرد داد
در میانِ خنده ها از حسِّ من جایی نبود
پشتِ هر واژه، که از لعلِ لبانت میخزید
ای دریغ از عاشقی، ردّ و رخِ پایی نبود
با نگاهم، عشوهِ رقصان مهرت گل نمود

در میانِ عشوه هایت، رنگِ شیوایی نبود
هر چه گفتی، تا مُدلّل سازی احوالِ دلت
از برایِ گوشِ من، جز مرگ معنایی نبود
پر زِ حرفِ سرد بودیّ و همه، زخمِ زبان
وحده بودی درسخن هایت ردِ مایی نبود
اینکه رفتی و رها کردی مرا، با حالِ زار
گر چه آزادی ولی، احساسِ زیبایی نبود
ای بسوزد وصلتِ معشوقِ بی مهر وُ وفا
سهمِ من از آن به جز، تدبیرِ تنهایی نبود

امیر ابراهیم مقصودی فرد