سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

منم با سر دویدم در قفایت

منم با سر دویدم در قفایت
منم با پر پریدم در هوایت
مرا در دیده هایم اشک و خون است
که با عشقی نشستم در سرایت
مرا آن نور چشمان تو باید
که بینم در نگاه تو صفایت
نشاید ساز و آهنگت شنیدن
که با این گوش کر ناید صلایت
من از تو قصه،نی افسانه گویم
که از دستت همی ناید شکایت
تو را دنیا همی گوید که من گوی
شنیدستا کسا از تو حکایت

احمد فیاض

دل سیاه من از عشق سحر بی خبر است

دل سیاه من از عشق سحر بی خبر است
دل گم گشته ی من عاشق این رهگذر است
به خدا با یک نظر دل به تو بندد دل من
آشنایی با دل و دلبر گهی بی نظر است

زندگی یعنی محبت در معنای عشق
زندگی یعنی چکیدن در گرمای عشق
زندگی تا بی کران ها رفتن است
زندگی رودی است در دریای عشق


من شبی بی تو نمی خوابم دگر
من گهی بی تو نیاسایم دگر
گر بهاری را به نزدم آوری
من دلی بی تو نمی خواهم دگر

تا در خانه ی معشوق قدم باید داشت
از برای مهر و عشقی با دلی باید شتافت
دری از مهر به روی عاشقان باید گشود
در وصف صداقت موسیقی باید نواخت

تو را شب ها سفر آید
که از من تو خبر ناید
که اندر ظلمتش دردی است
که من آن درد را باید

منم آن خاک پای تو
منم مست نگاه تو
منم در وعده گاه عشق
به امید وصال تو

آن رهگذری که از گذرگه بگذشت
در سایه ی من همی بگفت و بنشست
گفتا خوشا کین درخت را شاخ و برگ
تا همی گفت آن شاخه بیافتاد و شکست

من دلم تنگ است به دیدار سحر
وین سحر مست است به دیدار دگر
از برای تو دلی فرسوده ام
این دلم را پس بده با خود مبر

به نام خدایی که مه آفرید
زمین را به دور از گزند آفرید
هم او بودی خدایی را که بودی
وی انسان را طمعکار آفرید

منم آن الفبای عشق
منم زنده با یاد عشق
شوم مست در جام می
منم تخت در خواب عشق

تو دستم را بگیری تا نیافتم
من از تو هیچ اشتلم نگفتم
تو را عشق به تو باشد سزاوار
که گفتم در خیالت من نخفتم

خوشا آنان که در خوزستانند
چه خوش آنان که در نخلستانند
تو باید غبطه ی آنان خوری که
دلی سرشار شادی چون گلستانند

احمد فیاض