آسیابِ زمان، چرخِ درد را میچرخاند
در خیالاتم تویی
چشمهایم را میبندم
به یاد لبخندت،
که روزگارم را روشن میکرد
باران در دل شب، آرام میبارد
دلم را میشوید،
یاد تو همچنان در دلم میگدازدو
یادآورِ روزهایی که
پارچههای آبی آسمان،
رنج هایم را پنهان میکردند
دستهایم را در جستجوی تو میگردانم
افسوس فقط سایههای تو بر دیوار باقی مانده
نفسهایم سنگین است و
هر قطرهٔ اشک،
نواهایی از غم را بر میانگیزد
در این سکوت،
تنهاییام را سخت تر مییابم
و عطرِ تو هنوز در میان یادها
بیصدا میچرخد
بیدلیل و بیامید
چون نغمههای دردناک
که جز نوافن کسی آن را نمیشنود
علیرضا رستاقی