عمری که نه سیاه و نه سفید است نه یک سان
تقدیر و یا خود که زند رنگ بر ایوان
گر عینک آبی است ببینی همه دریا
از منظر شب بین سیاه است و غمستان
دنیای کویر است که به دستان سحاب است
از ماهی دریا که بپرسد غم باران
یک عمر به دنبال همایی که نشیند
دنیای سعادت تو خودی مرکز کیهان
بسیار که در راه طلب جان به فشاندند
چون وعده ی خوش داد به آن سخت ستیزان
شاید که یکی هم به مرادی برساند
صد نقش بود بر سر بازیگر پنهان
بر پای شدن در پس آن خم شدنت را
آخر بکند عزم ترا باور ایمان
دل بستن و دل کندن این موج توالی
دریا نشود خسته از این موج پریشان
مور است اگر آب به در لانه ببیند
پندارد از آن دخمه جهان گشته به پایان
عباس رحیمی