سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

گفته بودم بروی جان به لب می‌آید

گفته بودم بروی جان به لب می‌آید
قصّه‌ی زندگی‌ام بی تو به سر می‌آید

گفته بودم همه شب دست به دعای فرجم
چون که روی گل تو سخت به در می‌آید

گشته‌ام کور چو یعقوب زِ هجران پسر
عاقبت پیرهن یوسف، به وطن می‌آید

عشق در راه درست همچو نهالی بی‌برگ
ماحَصَل میوه‌ی شیرین به ثمر می‌آید

دیده گریان همه شب، اشک چو باران بهار
غُصه کن که سرانجام سحر می‌آید


رضا مرادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد