سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

شب تمام شد

شب تمام شد
و صبح رسید
از آن دور دست ها صدای اذان میاد
و من هنوز بیدار نشدم
غم از تنم نرفته
بلکه آرام آرام
جانم از تن گریخته
ما خوشبخت بودیم تا که
این قصه از غصه ها لبریز شد
بی وفا آخرین دیدارم را با تو
من نمیدانستم که تلقین است
ور نه هر روز در این تکرار غم
رو به تو احتضار میکردم
تا که شاید دلت با منم باشه
بی وفا آخر آمدی
ولی چه آمدنی
که هر لحظه از آرزو هایم
با باد زمستانیِ سرد
در تن این خاک میره
من دوباره متولد میشم
در آنجایی که تو باشی
با قدم هایت
هر کجا می روی
آنجا هم وطن است آری
منم روزی در آغوش تو
متولد میشم آری


علیرضا پورکریمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد