سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

حیا نمی کنی دلبر پنهان من!؟

حیا نمی کنی دلبر پنهان من!؟
چگونه بی حضورت قشون کشان
به واقعیت در خیال ناکامی من
مجعولانه نقش می بندی و تمام مرا
تسخیر می کنی...
کاش در مقابل ظهورت نیز
چنین عاشقانه سرکش و همراه می بودی...
همان گونه پر رنگ و لعاب
فراتر از باب و جدار
آه، دریچه ی انتظار
در رویای غریبانه ی خواهان من...
حسرت ها و افسوس ها بر من
در ماهیت کنونی خویش سهم من از او
حال حاضر چیزی جز
سیاحت زیبا رویی و استماع گل گویی اش نیست...
تو را من به کمت قانع نتوانم بود
تمامیتت را می خواهم
سرمدی ای عشق غایب نظر معصوم جان من...
پ ن...
محبوب من
خود بگو آخر تا به کی نبودنت را متصور شوم
ای چه زندگانی‌ست که ثانیه وار
تو را دارم و اما ندارم
مولود باشد سابقا
بیش از این درد جانم را بفشارد...
ببین چگونه خالی ام از تو و از خودم...


عبداله قربانپور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد