در آغوش شب، هبوط میکنم،
چشمهایت، چراغهای سرزمین گمشدهاماند،
که در دل تاریکی میتابند،
سکوت را با صدای دلربای تو میشکنم.
دستهایم در دستانت،
نقشهی سرزمینی ست که تا کنون نرفتهایم،
آرزوهایمان، پرچمی برفراز قلههای عشق،
بدون مرز و پایان، در انتظار صبحی تازه.
چشمهای تو، دریاهایی از رازهاست،
سکوتی که در آن، هزار هزار حرف نهفته است،
هر بار که به تو مینگرم،
زمان در دستانت متوقف میشود.
زخمهای گذشته را فراموش میکنم،
زمانی که لبخندت، آغوشی بزرگتر از آسمان است،
در این دنیای بینهایت، فقط تویی
که میتوانم رویاهایم را در آغوشت پنهان کنم.
با هم قدم بر میداریم،
در خیابانهای نهچندان شناخته شده،
هر قدم، سرنوشت جدیدی را میسازد،
آیندهای پر از نور که با عشق میدرخشد.
علیرضا رستاقی