قد کشید از دلِ خاک دانه ی پاک
جشن خرسندی به پا شد رویِ خاک
چشم فِکند بدو ورود دور و بَرش
مورچه ای دید که نشسته کمَرش
گفت در این وادی پر پیچ و فراخ
جای تنگ بود ، نشستی گِل و لاخ
با تبسم که ز نیش تلخ تر بود
پاسخی گفتا ز ریش سخت تر بود
گفت تقلایِ برون داشتی ز خاک
دل خوشی ها را سپردی به هلاک
وقتی دلبستگی داری تو درون
غافلی از دِگران داشتِ برون
آن مکانی که برون گشتی از آن
حاصلش عمری فنا شد دگران
کل کاشانه ی صد ساله ی مور
کردی ویرانه سرائی چو تو گور
ادعا داری که از جنسِ زری
آنچه آوردی نشان دادی خری
زحمت عمر مرا دود کردی
بِه بُوَد خانه ی خود برگردی
یا مرا راضی کنی ختم کلام
یا به بند آیی و گردی تو غلام
دانه تا دید که چنین کرده خطا
بوسه زد بر لبِ آن دیده جفا
گفت مرا لقمه کنی حق داری
بند کِشی طعمه کنی مختاری
مور که رفتار پسندیده بدید
بیقرار گشت و بجا جامه درید
گفت خطا کردی و اِقراری جفا
مستحق گشتی به بخشایشِ ما
شد شکر جای خصومت به میان
شهدِ مهربانی نشست رویِ کیان
مور که در عالم زر گوهر بود
دانه بازمانده ی آن جوهر بود
گر خطا کردی و نادم شدی کان
بخششی گیری یقین از شهِ جان
من منم گویی رسی قعرِ تباه
روز روشن را کنی صبح سیاه
فرق شد بین منم با من و تو
که یکی چاه و دگر دامنِ تو
آدم و حوا که بینی گُهرند
ز خطا جسته چنین باهنرند
عصرِ ما عصر علوم است و فضا
منطقی نیست که شویم سیرِ هوا
قاعده مندی بنا گشت که علوم
جهل ستاند ز امورات عموم
با چه برهانی کنون ژرف نگریم
از خدا دوری به کشف دگریم
حافظا آن که فزون کرده خطا
کج کند گردن خویش نزدِ خدا
بخششی گیرد از ارباب کران
رخت بندد رخ انسان نگران
حافظ کریمی