کس نفهمید من چه کشم در فراق
تاب و توانم برید کور شده اشتیاق
شوق و صلابت با پای دوان داشتم
حال تنم خسته وپای دوان شدچلاق
عمری بی حاصل نشستم توبه انتظار
چه بس بیهوده بودچومکیدن سماق
رفتی وچیزی جز یادت نمانده یادگار
جز عطری که زتو پیچیده در این اتاق
تنها با تو خو گرفته بوددل دراین دیار
حال که تو رفتی با که شود دل ایاق
گر دل تو با دل من بود همی مهربان
پای پیاده در پی تو میشدم تا عراق
بی مهری ز تو بود .پس چرا من خجل؟
توچرا طلبکار شدی بالای سرم با چماق؟
داودچراغعلی