همچو مرغی زخمیم در یک قفس
سقف و دیوارش ز شیشه، من چو مست
می خورم در هر قدم بر حائل پنهان نفس
واژه آمد همچو نوری، بر ورق ناگه نشست
روز اول کودک و فطرت، ولی ذهنت چو راس
آمد و تاج از سرت دزدید و بر تختت نشست
به چه زندانی،. که زندانبان منو، من هم به حبس
این چه وهم است بسته ای آن در، که او آنرا نبست
خسته ام، بال و پرم زخمی ندارم من نفس
شب پرستی می پرستی، حال ویرانم خوش است
محمدرضا بیابانی